[قید]

usually

/ˈjuː.ʒu.ə.li/
غیرقابل مقایسه
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 معمولاً

معادل ها در دیکشنری فارسی: معمولا
مترادف و متضاد commonly generally habitually normally exceptionally
  • 1.He usually gets home about 6 o'clock.
    1. او معمولاً حدود ساعت 6 به خانه می‌رسد.
  • 2.How long does the trip usually take?
    2. آن سفر معمولاً چقدر طول می‌کشد؟
  • 3.I usually just have a sandwich for lunch.
    3. من معمولاً فقط یک ساندویچ برای ناهار می‌خورم.
  • 4.I'm not usually so tired.
    4. من معمولاً خیلی خسته نیستم.
  • 5.We usually go by car.
    5. ما معمولاً با خودرو می‌رویم.
[عبارات مرتبط]
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان