[فعل]

to count on

/kaʊnt ɑn/
فعل گذرا
[گذشته: counted on] [گذشته: counted on] [گذشته کامل: counted on]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 روی (کسی یا چیزی) حساب کردن

informal
مترادف و متضاد depend on rely on
  • 1.I'm counting on you to help me.
    1. من روی تو حساب کرده‌ام که کمکم کنی.
  • 2.Whatever you're doing, you can count on me.
    2. هر کاری دارید انجام می‌دهید، می‌توانید روی من حساب کنید.

2 انتظار داشتن

مترادف و متضاد expect
  • 1.I didn't count on so many people coming to the party.
    1. انتظار نداشتم افراد بسیاری به مهمانی بیایند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان