[فعل]

to flick through

/ˈflɪk θɹˈuː/
فعل گذرا
[گذشته: flicked through] [گذشته: flicked through] [گذشته کامل: flicked through]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سرسری ورق زدن نگاهی انداختن

مترادف و متضاد flip through
  • 1.I've only had time to flick through your report but it seems to be fine.
    1. من فقط زمان داشتم سرسری نگاهی به گزارشت بیندازم، اما به‌نظرم خوب آمد.
  • 2.She was flicking through a copy of Vogue.
    2. او داشت یک مجله "وگ" را سرسری ورق می‌زد.

2 (پشت سر هم) شبکه تلویزیونی را عوض کردن

  • 1.Flicking through the channels, I came across an old war movie.
    1. در حالی که داشتم پشت سر هم شبکه‌های تلویزیون را عوض می‌کردم، به یک فیلم جنگی قدیمی برخوردم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان