[فعل]

to leave behind

/liv bɪˈhaɪnd/
فعل گذرا
[گذشته: left behind] [گذشته: left behind] [گذشته کامل: left behind]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 جا گذاشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: جا گذاشتن
مترادف و متضاد abandon
to leave something behind
چیزی را جا گذاشتن
  • 1. I think I must have left my keys behind.
    1. فکر کنم کلیدهایم را جا گذاشته‌ام.
  • 2. We left behind our luggage at the hotel.
    2. ما چمدانمان را در هتل جا گذاشتیم.

2 پشت سر گذاشتن

to leave something behind
چیزی را پشت سر گذاشتن
  • She knew that she had left childhood behind.
    او می‌دانست که کودکی‌اش را پشت سر گذاشته بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان