[فعل]

to put down

/pʊt daʊn/
فعل گذرا
[گذشته: put down] [گذشته: put down] [گذشته کامل: put down]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 زمین گذاشتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: زمین گذاشتن
مترادف و متضاد lay place put
  • 1.I put my bag down while we talked.
    1. وقتی که با او صحبت می‌کردم، کیفم را زمین گذاشتم.
  • 2.Put me down, Dad!
    2. مرا زمین بگذار، بابا!

2 نوشتن

مترادف و متضاد note write
  • 1.I've put my name down for the trip to Rome next week.
    1. من برای سفر هفته آینده به رم، اسمم را می‌نویسم.

3 کشتن حیوانات پیر و مریض (با دارو) راحت کردن

مترادف و متضاد kill put something out of its misery
  • 1.We had to have our cat put down.
    1. مجبور شدیم که گربه‌مان را راحت کنیم.

4 فرود آمدن

  • 1.He put down in a field.
    1. او در یک مزرعه فرود آمد.

5 تلفن را قطع کردن گوشی تلفن را گذاشتن

  • 1.That's enough talking to you. I'm putting the phone down.
    1. حرف زدن با تو کافی است. دارم تلفن را قطع می‌کنم.

6 تحقیر کردن کوچک کردن

to put somebody down
کسی را تحقیر کردن
  • 1. The boss is always putting me down in front of everyone in the office.
    1. رئیس همیشه من را مقابل بقیه در شرکت تحقیر می‌کند.
  • 2. Tommy, don't put your brother down like that—if you don't have anything nice to say, don't say anything.
    2. "تامی" این‌طوری برادرت را تحقیر نکن؛ اگر حرف خوبی برای گفتن نداری پس هیچی نگو.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان