1 . آزاد کردن 2 . مشکل (چیزی را) حل کردن 3 . عقل خود را از دست دادن
[فعل]

débloquer

/deblɔke/
فعل گذرا
[گذشته کامل: débloqué] [حالت وصفی: débloquant] [فعل کمکی: avoir ]

1 آزاد کردن رها کردن

  • 1.Il faut débloquer cet enfant.
    1. باید این بچه را رها کرد [آزاد گذاشت].
  • 2.Il parvint à débloquer la place.
    2. او موفق شد میدان را (از اسارت) آزاد کند.

2 مشکل (چیزی را) حل کردن حل و فصل کردن

  • 1.Ils veulent débloquer la France.
    1. آنها می‌خواهند مشکل فرانسه را حل کنند.

3 عقل خود را از دست دادن دیوانه شدن

  • 1.Tu débloques complètement.
    1. کاملا عقلت را از دست داده‌ای.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان