خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . به پایان رساندن
2 . مردن
3 . تمام شدن
4 . دست برداشتن
5 . آخر و عاقبت به (جایی) رسیدن
6 . بالأخره توانستن
[فعل]
finir
/finiʀ/
فعل گذرا
[گذشته کامل: fini]
[حالت وصفی: finissant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
به پایان رساندن
تمام کردن، خاتمه دادن
مترادف و متضاد
achever
clore
terminer
commencer
débuter
finir quelque chose
چیزی را تمام کردن [به پایان رساندن]
1. Je viens de finir ce livre.
1. همین الان این کتاب را تمام کردم.
2. Le chapitre qui finit le livre.
2. فصلی که کتاب را به پایان میرساند.
3. Pierre a fini ses devoirs, il peut aller jouer.
3. "پییر" تکالیفش را تمام کرده، او میتواند برود بازی کند.
finir une soirée/une réunion...
مهمانی/جلسهای... را خاتمه دادن
1. Elle veut finir la soirée ici.
1. میخواهد این جا به مهمانی خاتمه دهد.
2. On va finir la séance dans quelques minutes.
2. چندین دقیقه دیگر جلسه را خاتمه خواهیم داد.
en finir avec quelqu'un
رابطه را با کسی تمام کردن [با کسی به هم زدن]
1. Elle croyait en finir avec lui.
1. در فکر این بود که با او به هم بزند.
2. Il n'est pas honnête, je vais en finir avec lui.
2. او راستگو نیست، میخواهم باهاش به هم بزنم.
2
مردن
کار کسی تمام شدن
مترادف و متضاد
mourir
1.Arrête ! Je ne veux pas finir dans un accident de voiture.
1. بسه! من نمیخواهم توی تصادف بمیرم. [نمیخواهم کارم توی یک تصادف تمام شود.]
2.Elle a fini !
2. کارش تمام شد. [مُرد.]
3
تمام شدن
به پایان رسیدن
مترادف و متضاد
expirer
commencer
finir mal/bien/à 5 h...
بد/خوب/سر ساعت 5... تمام شدن
1. La séance finira dans quelques minutes.
1. جلسه چندین دقیقه دیگر به پایان خواهد رسید.
2. Son bail finit à Pâques.
2. اجارهنامهاش در روز عید پاک تمام میشود. [مهلت اجارهنامهاش در روز عید پاک سر میرسد.]
3. Une histoire qui finit mal.
3. قصهای که بد تمام میشود.
4
دست برداشتن
دیگر (کاری را) نکردن، تمام شدن
مترادف و متضاد
arrêter
cesser
continuer
finir de faire quelque chose
انجام کاری تمام شدن
1. Avez-vous fini de manger ?
1. غذا خوردنت تمام شد؟
2. Finis de râler tout le temps.
2. این قدر هی غر نزن. [از دائم غر زدن دست بردار.]
5
آخر و عاقبت به (جایی) رسیدن
آخر و عاقبت به (چیزی) ختم شدن
finir (une carrière/en prison)
آخر و عاقبت به (حرفهای/به زندان افتادن) ختم شدن
1. Elle a fini directrice.
1. آخر و عاقبتش مدیر شد. [آخر و عاقبتش به مدیر شدن ختم شد.]
2. Tu finiras en prison.
2. آخر و عاقبتت به زندان افتادن است. [آخر و عاقبتت به زندان میرسی.]
6
بالأخره توانستن
فائق آمدن، توانستن
مترادف و متضاد
arriver
réussir
finir par + infinitif
بالأخره توانستن + مصدر
1. Il a fini par trouver la rue.
1. بالأخره توانست خیابان را پیدا کند.
2. J'ai fini par lire cette 5000 pages livre.
2. بالأخره توانستم این کتاب 5000 صفحهای را بخوانم.
تصاویر
کلمات نزدیک
fini
finesse
finaud
financièrement
financier
finir en queue de poisson
finistère
finition
finlandais
finlande
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان