1 . به پایان رساندن 2 . مردن 3 . تمام شدن 4 . دست برداشتن 5 . آخر و عاقبت به (جایی) رسیدن 6 . بالأخره توانستن
[فعل]

finir

/finiʀ/
فعل گذرا
[گذشته کامل: fini] [حالت وصفی: finissant] [فعل کمکی: avoir ]

1 به پایان رساندن تمام کردن، خاتمه دادن

مترادف و متضاد achever clore terminer commencer débuter
finir quelque chose
چیزی را تمام کردن [به پایان رساندن]
  • 1. Je viens de finir ce livre.
    1. همین الان این کتاب را تمام کردم.
  • 2. Le chapitre qui finit le livre.
    2. فصلی که کتاب را به پایان می‌رساند.
  • 3. Pierre a fini ses devoirs, il peut aller jouer.
    3. "پی‌یر" تکالیفش را تمام کرده، او می‌تواند برود بازی کند.
finir une soirée/une réunion...
مهمانی/جلسه‌ای... را خاتمه دادن
  • 1. Elle veut finir la soirée ici.
    1. می‌خواهد این جا به مهمانی خاتمه دهد.
  • 2. On va finir la séance dans quelques minutes.
    2. چندین دقیقه دیگر جلسه را خاتمه خواهیم داد.
en finir avec quelqu'un
رابطه را با کسی تمام کردن [با کسی به هم زدن]
  • 1. Elle croyait en finir avec lui.
    1. در فکر این بود که با او به هم بزند.
  • 2. Il n'est pas honnête, je vais en finir avec lui.
    2. او راستگو نیست، می‌خواهم باهاش به هم بزنم.

2 مردن کار کسی تمام شدن

مترادف و متضاد mourir
  • 1.Arrête ! Je ne veux pas finir dans un accident de voiture.
    1. بسه! من نمی‌خواهم توی تصادف بمیرم. [نمی‌خواهم کارم توی یک تصادف تمام شود.]
  • 2.Elle a fini !
    2. کارش تمام شد. [مُرد.]

3 تمام شدن به پایان رسیدن

مترادف و متضاد expirer commencer
finir mal/bien/à 5 h...
بد/خوب/سر ساعت 5... تمام شدن
  • 1. La séance finira dans quelques minutes.
    1. جلسه چندین دقیقه دیگر به پایان خواهد رسید.
  • 2. Son bail finit à Pâques.
    2. اجاره‌نامه‌اش در روز عید پاک تمام می‌شود. [مهلت اجاره‌نامه‌اش در روز عید پاک سر می‌رسد.]
  • 3. Une histoire qui finit mal.
    3. قصه‌ای که بد تمام می‌شود.

4 دست برداشتن دیگر (کاری را) نکردن، تمام شدن

مترادف و متضاد arrêter cesser continuer
finir de faire quelque chose
انجام کاری تمام شدن
  • 1. Avez-vous fini de manger ?
    1. غذا خوردنت تمام شد؟
  • 2. Finis de râler tout le temps.
    2. این قدر هی غر نزن. [از دائم غر زدن دست بردار.]

5 آخر و عاقبت به (جایی) رسیدن آخر و عاقبت به (چیزی) ختم شدن

finir (une carrière/en prison)
آخر و عاقبت به (حرفه‌ای/به زندان افتادن) ختم شدن
  • 1. Elle a fini directrice.
    1. آخر و عاقبتش مدیر شد. [آخر و عاقبتش به مدیر شدن ختم شد.]
  • 2. Tu finiras en prison.
    2. آخر و عاقبتت به زندان افتادن است. [آخر و عاقبتت به زندان می‌رسی.]

6 بالأخره توانستن فائق آمدن، توانستن

مترادف و متضاد arriver réussir
finir par + infinitif
بالأخره توانستن + مصدر
  • 1. Il a fini par trouver la rue.
    1. بالأخره توانست خیابان را پیدا کند.
  • 2. J'ai fini par lire cette 5000 pages livre.
    2. بالأخره توانستم این کتاب 5000 صفحه‌ای را بخوانم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان