خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مجبور
2 . واجب
3 . اجتنابناپذیر
4 . مدیون (محبت کسی) بودن
[صفت]
obligé
/ɔbliʒˈe/
قابل مقایسه
1
مجبور
ملزم، موظف
1.Je suis bien obligé de le faire.
1. مجبور شدم انجامش بدهم.
2
واجب
لازم، ضروری
1.C’est le rendez-vous obligé des sportifs.
1. این قرار واجب ورزشکاران است.
3
اجتنابناپذیر
1.La vie commune n'était plus que le contact obligé de deux êtres .
1. زندگی مشترک چیزی جز قرارداد اجتناب ناپذیر بین دو نفر نیست.
[اسم]
l'obligé
/ɔbliʒˈe/
قابل شمارش
مذکر
4
مدیون (محبت کسی) بودن
1.Je suis votre obligé.
1. من مدیون شما هستم.
تصاویر
کلمات نزدیک
obliger
obligeant
obligeance
obligeamment
obligatoirement
oblique
obliquement
oblitération
oblitérer
oblong
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان