1 . مجبور 2 . واجب 3 . اجتناب‌ناپذیر 4 . مدیون (محبت کسی) بودن
[صفت]

obligé

/ɔbliʒˈe/
قابل مقایسه

1 مجبور ملزم، موظف

  • 1.Je suis bien obligé de le faire.
    1. مجبور شدم انجامش بدهم.

2 واجب لازم، ضروری

  • 1.C’est le rendez-vous obligé des sportifs.
    1. این قرار واجب ورزشکاران است.

3 اجتناب‌ناپذیر

  • 1.La vie commune n'était plus que le contact obligé de deux êtres .
    1. زندگی مشترک چیزی جز قرارداد اجتناب ناپذیر بین دو نفر نیست.
[اسم]

l'obligé

/ɔbliʒˈe/
قابل شمارش مذکر

4 مدیون (محبت کسی) بودن

  • 1.Je suis votre obligé.
    1. من مدیون شما هستم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان