[اسم]

la bosse

/bˈɔs/
قابل شمارش مونث

1 ورم بادکردگی، برآمدگی

مترادف و متضاد enflure gonflement
se faire une bosse
ورم کردن
  • Il s'est fait une bosse en se cognant contre la table.
    به میز خورد و ورم کرد.
avoir la bosse au front/à la tête...
پیشانی/سر... کسی ورم کردن
  • Jacques a une grosse bosse au front.
    پیشانی جک یک ورم بزرگ کرده‌است.

2 کوهان قوز

مترادف و متضاد gibbosité
avoir une bosse
قوز داشتن [کوهان داشتن]
  • 1. Le chameau a deux bosses et le dromadaire en a une.
    1. شتر نر دو تا کوهان و شتر یک کوهانه یک کوهان دارد.
  • 2. Mon grand-père a eu une bosse pour laquelle il ne pouvait pas bien marcher.
    2. پدربزرگم قوز داشت و به همین دلیل نمی‌توانست درست راه برود.

3 دست‌انداز (جاده)

مترادف و متضاد inégalité
être pleine de bosse
پر از دست‌انداز بودن
  • 1. La piste de ski est pleine de bosses.
    1. پیست اسکی پر از دست‌انداز است.
  • 2. La route est pleine de bosses.
    2. جاده پر از دست‌انداز است.

4 استعداد توانایی

informal
مترادف و متضاد don génie
avoir la bosse de quelque chose
در چیزی استعداد داشتن
  • 1. Elle a la bosse des mathématiques.
    1. او در ریاضیات استعداد دارد.
  • 2. J'ai la bosse des langues alors que tu es bon en musique.
    2. من در زبان استعداد دارم؛ در حالی که تو در موسیقی خوب هستی.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان