Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . شمردن
2 . حساب کردن
3 . داشتن
4 . تخمین زدن
5 . قصد داشتن
6 . مهم بودن
7 . به حساب زدن
8 . امیدوار بودن به
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
compter
/kɔ̃te/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته کامل: compté]
[حالت وصفی: comptant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
شمردن
مترادف و متضاد
chiffrer
dénombrer
énumérer
évaluer
recenser
1.On sera dix-huit, sans compter les enfants.
1. بدون شمردن بچهها، 18 نفر خواهیم بود.
2.Pierre compte jusqu'à cent.
2. "پییر" تا (عدد) صد میشمرد.
compter quelque chose
چیزی را شمردن
Elle compte les personnes présentes.
او افراد حاضر را میشمرد.
apprendre à compter/savoir compter
شمردن را یادگرفتن/شمردن بلد بودن
À l'école, les élèves apprennent à compter.
در مدرسه بچهها شمردن یاد میگیرند.
2
حساب کردن
مترادف و متضاد
payer
compter quelque chose
چیزی را حساب کردن
1. Il n’a pas compté le deuxième café.
1. او (پول) دومین قهوه را حساب نکرد.
2. J'ai oublié de compter les frais de transport.
2. یادم رفت کرایهام را حساب کنم.
3
داشتن
شامل بودن، دارا بودن
مترادف و متضاد
comporter
comprendre
englober
compter quelque chose
چیزی را داشتن
1. Certaines espèces végétales comptent quantité de variétés.
1. بعضی گونههای گیاهی تنوع بسیاری دارند.
2. L’institut compte trois prix Nobel.
2. موسسه سه جایزه نوبل دارد.
3. Nous comptons un chirurgien dans notre famille.
3. در خانوادهمان یک جراح داریم.
4
تخمین زدن
سر انگشتی حساب کردن
مترادف و متضاد
estimer
compter quelque chose
چیزی را تخمین زدن
1. Cette cérémonie durera 1 heure et demi; il faut compter environ deux heures.
1. این مراسم 1 ساعتونیم طول خواهد کشید؛ پس دو ساعت را باید تخمین زد.
2. Compte un quart d'heure pour y aller à pied.
2. سرانگشتی یک ربع حساب کن تا به آن جا برسی.
3. Il faut compter deux bagages par personne.
3. باید سرانگشتی نفری دو چمدان را حساب کنی.
5
قصد داشتن
نیت داشتن
مترادف و متضاد
envisager
compter faire quelque chose
قصد انجام کاری را داشتن
1. Elle comptait prendre le T.G.V.
1. قصد داشت قطار سریعالسیر سوار شود.
2. Je compte partir début mai.
2. قصد دارم اول ماه می بروم.
6
مهم بودن
1.L’honnêteté, ça compte quand même.
1. بیشتر از همه صداقت مهم است.
compter pour quelqu'un
برای کسی مهم بودن
1. Ses enfants comptent beaucoup pour lui.
1. بچههایش برایش خیلی مهم هستند.
2. Tu comptes pour moi.
2. تو برایم مهم هستی.
7
به حساب زدن
فاکتور کردن، سر انگشتی حساب کردن
مترادف و متضاد
facturer
compter quelque chose
چیزی را به حساب زدن [فاکتور کردن]
L'électronicien a compté cent euros pour la main-d'œuvre.
برقکار آن کار یدی را صد یورو فاکتور کرد.
8
امیدوار بودن به
مترادف و متضاد
espérer
compter + que + indicatif
امیدوار بودن به + که + وجه اخباری
Tu comptes que le colis arrivera demain ?
امیدواری که بسته فردا برسد؟
تصاویر
کلمات نزدیک
compte-rendu
compte-gouttes
compte rendu
compte là-dessus et bois de l'eau
compte en rouge
compter faire
compter les moutons
compter sur
compteur
compteur de vitesse
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان