[فعل]

compter

/kɔ̃te/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته کامل: compté] [حالت وصفی: comptant] [فعل کمکی: avoir ]

1 شمردن

مترادف و متضاد chiffrer dénombrer énumérer évaluer recenser
  • 1.On sera dix-huit, sans compter les enfants.
    1. بدون شمردن بچه‌ها، 18 نفر خواهیم بود.
  • 2.Pierre compte jusqu'à cent.
    2. "پییر" تا (عدد) صد می‌شمرد.
compter quelque chose
چیزی را شمردن
  • Elle compte les personnes présentes.
    او افراد حاضر را می‌شمرد.
apprendre à compter/savoir compter
شمردن را یادگرفتن/شمردن بلد بودن
  • À l'école, les élèves apprennent à compter.
    در مدرسه بچه‌ها شمردن یاد می‌گیرند.

2 حساب کردن

مترادف و متضاد payer
compter quelque chose
چیزی را حساب کردن
  • 1. Il n’a pas compté le deuxième café.
    1. او (پول) دومین قهوه را حساب نکرد.
  • 2. J'ai oublié de compter les frais de transport.
    2. یادم رفت کرایه‌ام را حساب کنم.

3 داشتن شامل بودن، دارا بودن

مترادف و متضاد comporter comprendre englober
compter quelque chose
چیزی را داشتن
  • 1. Certaines espèces végétales comptent quantité de variétés.
    1. بعضی گونه‌های گیاهی تنوع بسیاری دارند.
  • 2. L’institut compte trois prix Nobel.
    2. موسسه سه جایزه نوبل دارد.
  • 3. Nous comptons un chirurgien dans notre famille.
    3. در خانواده‌مان یک جراح داریم.

4 تخمین زدن سر انگشتی حساب کردن

مترادف و متضاد estimer
compter quelque chose
چیزی را تخمین زدن
  • 1. Cette cérémonie durera 1 heure et demi; il faut compter environ deux heures.
    1. این مراسم 1 ساعت‌ونیم طول خواهد کشید؛ پس دو ساعت را باید تخمین زد.
  • 2. Compte un quart d'heure pour y aller à pied.
    2. سرانگشتی یک ربع حساب کن تا به آن جا برسی.
  • 3. Il faut compter deux bagages par personne.
    3. باید سرانگشتی نفری دو چمدان را حساب کنی.

5 قصد داشتن نیت داشتن

مترادف و متضاد envisager
compter faire quelque chose
قصد انجام کاری را داشتن
  • 1. Elle comptait prendre le T.G.V.
    1. قصد داشت قطار سریع‌السیر سوار شود.
  • 2. Je compte partir début mai.
    2. قصد دارم اول ماه می بروم.

6 مهم بودن

  • 1.L’honnêteté, ça compte quand même.
    1. بیشتر از همه صداقت مهم است.
compter pour quelqu'un
برای کسی مهم بودن
  • 1. Ses enfants comptent beaucoup pour lui.
    1. بچه‌هایش برایش خیلی مهم هستند.
  • 2. Tu comptes pour moi.
    2. تو برایم مهم هستی.

7 به حساب زدن فاکتور کردن، سر انگشتی حساب کردن

مترادف و متضاد facturer
compter quelque chose
چیزی را به حساب زدن [فاکتور کردن]
  • L'électronicien a compté cent euros pour la main-d'œuvre.
    برق‌کار آن کار یدی را صد یورو فاکتور کرد.

8 امیدوار بودن به

مترادف و متضاد espérer
compter + que + indicatif
امیدوار بودن به + که + وجه اخباری
  • Tu comptes que le colis arrivera demain ?
    امیدواری که بسته فردا برسد؟
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان