[صفت]

droit

/dʀwa/
قابل مقایسه
[حالت مونث: droite] [جمع مونث: droites] [جمع مذکر: droits]

1 صاف (مقابل کج)

مترادف و متضاد rectiligne courbe voûté
une colonne/ligne/le dos... droit(e)
ستون/خط... صاف
  • 1. Cette colonne n'est pas droite.
    1. این ستون صاف نیست.
  • 2. Il y a une ligne droite.
    2. این جا یک خط صاف هست.
  • 3. J'ai le dos droit.
    3. کمرم راست است.
  • 4. Soulignez d'un trait bien droit.
    4. خطی بسیار صاف بکشید.

2 راست (در مقابل چپ)

مترادف و متضاد gauche
l'oreille/la main... droite
گوش/دست... راست
  • 1. J'ai mal à l'oreille droite.
    1. گوش راستم درد می‌کند.
  • 2. Votre main droite ne bouge pas.
    2. دست راستتان تکان نمی‌خورد.

3 راسته (دامن، لباس)

(un vetêment) droite
(لباسی) راسته
  • 1. Je n'aime pas cette jupe droite.
    1. من این دامن راسته را دوست ندارم.
  • 2. Je vais acheter ce manteau droit.
    2. من این پالتوی راسته را خواهم خرید.

4 قائم (ریاضی) راست

un angle droit
زاویه قائم
  • 1. L'angle droit bout à 90 degrés.
    1. زاویه قائم به 90 درجه می‌رسد.
  • 2. Un carré est une figure qui a un angle droit à chaque coin.
    2. مربع شکلی است که در هر گوشه زاویه قائم دارد.

5 رک رک و پوست‌کنده، صادق، درستکار

مترادف و متضاد franc honnête loyal déloyal fourbe
esprit droit/personne droite
روحیه صادقانه/فرد درستکار
  • 1. Il a un esprit droit.
    1. او روحیه صادقانه‌ای دارد.
  • 2. Mon père est un quelqu'un de droit.
    2. پدرم فردی درستکار است.
[قید]

droit

/dʀwa/
غیرقابل مقایسه

6 مستقیم به طور مستقیم

aller/prendre/continuer/viser... (à) droit
(به) مستقیم رفتن/حرکت کردن/ادامه دادن/نشانه گرفتن...
  • 1. Allez droit au but.
    1. مستقیم به سمت هدف بروید.
  • 2. Ils se dirigent droit vers nous.
    2. آنها مستقیم به سمت ما می‌آیند.
  • 3. Une arme qui vise droit dans le coeur.
    3. سلاحی که مستقیم قلب را نشانه می‌گیرد.
Soyez bref, allez droit à l'essentiel.
خلاصه کنید، مستقیم بروید سر اصل مطلب.

7 صاف راست

مترادف و متضاد verticalement
Tiens-toi droit !
صاف بنشین.
[اسم]

le droit

/dʀwa/
قابل شمارش مذکر

8 اجازه

مترادف و متضاد autorisation permission interdiction
avoir le droit de (faire) quelque chose
اجازه (انجام) چیزی را داشتن
  • 1. Ai-je le droit de sortir ?
    1. اجازه دارم بروم بیرون؟
  • 2. J'ai le droit de te condamner.
    2. من اجازه محکوم‌کردن تو را دارم.

9 حقوق (رشته تحصیلی)

faire/étudier le droit
حقوق خواندن
  • 1. Il étudie le droit à l'université.
    1. او در دانشگاه (رشته) حقوق می‌خواند.
  • 2. Je souhaite devenir juge, je dois donc étudier le droit.
    2. من آرزو دارم وکیل شوم، پس باید (رشته) حقوق بخوانم.

10 مالیات عوارض

مترادف و متضاد impôt taxe
payer/rembourser... un droit
مالیاتی را دادن/بازپرداخت کردن...
  • 1. Il faudra payer des droits de succession.
    1. باید مالیات بر ارث را پرداخت.
  • 2. Je rembourserai le droit qu'on m'avait donné.
    2. مالیاتی را که بهم داده بودند، بازپرداخت خواهم کرد.

11 مچ راست دست راست

Ecrivez au droit !
با دست راست بنویسید!
un coup du droit
ضربه دست راست
  • A haut niveau niveau, le coup droit est très souvent un point fort.
    [در بازی تنیس] در سطح بالا، ضربه دست راست معمولاً نقطه قوت محسوب می‌شود.

12 حزب راستگرا طرفدار حزب راستگرایان

13 حق حقوق

مترادف و متضاد lois sujet
droit civil/droit d'auteur/droit pénal/commercial/administratif....
حقوق مدنی/حق تألیف [کپی رایت]/حقوق کیفری/تجاری/اداری...
  • 1. L'auteur a touché des droits d'auteur.
    1. نویسنده حق تألیفش را گرفت.
  • 2. Le droit de vote est l'essence de la démocratie.
    2. حق رأی اساس دموکراسی است.
se battre pour son droit
برای حق خود جنگیدن
  • Je vais me battre pour défendre mes droits.
    من برای دفاع‌کردن از حقوقم خواهم جنگید.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان