Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . دلیل
2 . مناسبت
3 . منطق
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
la raison
/ʀɛzɔ̃/
قابل شمارش
مونث
1
دلیل
علت
1.L'étudiant avait une bonne raison d'être en retard.
1. دانشآموز دلیل خوبی برای دیر کردنش داشت.
2.Mon père a expliqué la raison de sa décision.
2. پدرم دلیل تصمیمش را توضیح داد.
en raison de...
به دلیلِ...
1. en raison d’une grève
1. به دلیل یک اعتصاب
2. en raison du mauvais temps
2. به خاطر هوای بد
avoir raison
حق داشتن
Tu as raison.
حق با توست.
donner raison à quelqu'un
با کسی موافقت کردن
sans raison
بیدلیل
2
مناسبت
موقعیت
1.Quelle que soit la raison, j'aime être avec mes amis.
1. هر موقعیتی که باشد، من دوست دارم با دوستانم باشم.
3
منطق
خرد، مشاعر (جمع شعور)
perdre la raiso/ne pas avoir la raison
عقل خود را از دست دادن
A 92 ans elle n'a plus toute sa raison.
در 92 سالگی او دیگر مشاعر نداشت [مشاعرش را از دست داده بود].
entendre raison
منطقی بودن
à la raison
بر پایه منطق
Son jugement est conforme à la raison.
قضاوتش بر پایهی منطق شکل گرفته است.
l'âge de raison
سن عقل
تصاویر
کلمات نزدیک
raisin sec
raisin
rainure
rainette
raillerie
raisonnable
raisonnement
raisonner
raisonné
rajeunir
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان