[فعل]

kararmak

/kaɾarmˈak/
فعل گذرا

1 تیره و تار شدن تاریک شدن

  • 1.Hızlı ayağa kalkınca gözü karardı
    1. وقتی سریع از جا بلند شد، چشمانش تار شد.
  • 2.Onu kaybedince hayatım karardı.
    2. وقتی او را از دست دادم زندگی‌ام تیره و تار شد.

2 گرفتن دل

مترادف و متضاد canı sıkılmak
  • 1.Açın şu pencereleri, içim karardı.
    1. باز کنید این پنجره‌ها را، دلم گرفت.
  • 2.O kadar yanımda ağladı ki için karardı.
    2. آنقدر پیشم گریه کرد که دلم گرفت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان