خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . با موفقیت گذراندن
2 . گذشتن (مکان/زمان)
3 . دادن
4 . تصویب کردن
5 . پاس دادن
6 . سبقت گرفتن
7 . عبور دادن
8 . رسیدن (ارث)
9 . تغییر کردن
10 . گذراندن (زمان)
11 . قبول کردن
12 . رخ دادن
13 . دفع کردن (از بدن)
14 . درگذشتن
15 . کارت
16 . پاس (ورزش)
17 . مسیر (کوهستانی)
18 . عبور
19 . قبولی (در آزمون)
20 . پیشنهاد جنسی
21 . تلاش
22 . بعدی (در پاسخ به سوال)
[فعل]
to pass
/pæs/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: passed]
[گذشته: passed]
[گذشته کامل: passed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
با موفقیت گذراندن
قبول شدن، پاس کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
در امتحان قبول شدن
قبول شدن
مترادف و متضاد
be successful in
come through
succeed in
fail
1.I'm not really expecting to pass first time.
1. واقعاً انتظار ندارم که بار اول قبول شوم.
to pass an exam/test ...
امتحان/آزمون را با موفقیت گذراندن/در چیزی قبول شدن
1. I know you'll pass all your exams.
1. میدانم که تمام امتحاناتت را (با موفقیت) خواهی گذراند.
2. I passed my driving test!
2. من در آزمون رانندگیام قبول شدم!
2
گذشتن (مکان/زمان)
عبور کردن، سپری شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
سپری شدن
گذشتن
مترادف و متضاد
elapse
go
go past
move
proceed
progress
halt
stop
1.A week passed.
1. یک هفته گذشت.
2.Six months passed and we still had no news from them.
2. شش ماه سپری شد و ما هنوز هیچ خبری از آنها نداشتیم.
to pass somebody/something
از کنار کسی/چیزی گذشتن
1. Did you pass any stores on your way?
1. آیا سر راهت از کنار مغازهای نگذشتی؟
2. I passed him on the stairs this morning.
2. امروز صبح در راه پله از کنار او گذشتم.
3. She passed me in the street.
3. او در خیابان از کنار من گذشت.
to pass over something
از بالای چیزی عبور کردن
A low flying plane passed over the stadium.
هواپیمایی با ارتفاع کم از بالای ورزشگاه عبور کرد.
to pass by something/somebody
از کنار چیزی/کسی عبور کردن
We passed by your house on our way home.
در راهمان به خانه از کنار خانه شما عبور کردیم.
to pass a barrier/sentry/checkpoint ...
از مانع/نگهبانی/ایست بازرسی و... گذشتن
How are we supposed to pass the sentry?
چطور میخواهیم از نگهبانی عبور کنیم؟
to pass belief/understanding
فراتر از باور/فهم بودن
It passes belief that she could do such a thing.
این فراتر از باور است که او بتواند چنین کاری بکند.
3
دادن
مترادف و متضاد
give
hand
to pass something (to somebody)
چیزی را دادن (به کسی)
1. Pass the salt, please.
1. نمک را بدهید، لطفا.
2. Your letter has been passed to Mr Rich.
2. نامه شما به آقای "ریچ" داده شده است.
to pass somebody something
به کسی چیزی دادن
Could you pass me the salt, please?
میشود لطفا نمک را به من بدهید؟
to pass remarks/to pass a remark
نظر دادن
The man smiled at the girl and passed a friendly remark.
مرد به دختر لبخند زد و نظری دوستانه داد.
to pass sentence
حکم دادن
The court waited in silence for the judge to pass sentence.
دادگاه در سکوت منتظر قاضی ماند تا حکم دهد.
4
تصویب کردن
تصویب شدن
مترادف و متضاد
approve
enact
ratify
reject
1.The proposed amendment passed unanimously.
1. اصلاحیه پیشنهادی با توافق کلی تصویب شد.
to pass a proposal/law/amendment ...
پیشنهاد/قانون/اصلاحیه و... تصویب کردن
Why don't we pass a law that makes advertising unhealthy food to kids a crime?
چرا یک قانون تصویب نکنیم که تبلیغات غذاهای ناسالم به کودکان را یک جرم کند؟
5
پاس دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پاس دادن
مترادف و متضاد
hit
kick
throw
to pass something (to somebody)
چیزی را (به کسی) پاس دادن
He passed the ball to Reggie Miller.
او توپ را به "رجی میلر" پاس داد.
to pass to somebody
به کسی پاس دادن
Why do they keep passing back to the goalie?
چرا آنها مدام به دروازهبان پاس عقب میدهند؟
6
سبقت گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
جلو زدن
رد شدن
گذشتن
مترادف و متضاد
go past
move past
overtake
to pass something/somebody
از چیزی/کسی سبقت گرفتن
1. I'm not going to let that car pass me.
1. نمیگذارم آن اتومبیل از من سبقت بگیرد.
2. There was a truck behind that was trying to pass me.
2. یک کامیون عقب بود که سعی داشت از من سبقت بگیرد.
7
عبور دادن
رد کردن، حرکت دادن
مترادف و متضاد
move
to pass something + adv./prep.
چیزی را عبور دادن/حرکت/رد دادن
1. He passed the rope around the post three times to secure it.
1. او طناب را سهبار دور آن تیرک عبور داد تا آن را محکم کند.
2. She passed her hand across her forehead.
2. او دستش را روی پیشانی خود حرکت داد.
8
رسیدن (ارث)
منتقل شدن
مترادف و متضاد
be transferred
go
to pass to somebody
به کسی رسیدن/منتقل شدن
On his death, the estate passed to his eldest son.
هنگام مرگش، آن ملک به بزرگترین پسرش داده [منتقل] شد.
9
تغییر کردن
تغییر یافتن
مترادف و متضاد
change
to pass from something to/into something
از چیزی به چیزی تغییر کردن
1. She had passed from childhood to early womanhood
1. او از دوران کودکی به اوایل دوران زنانگی [زن بودن] تغییر کرده بود.
2. These homes have passed from public to private ownership.
2. این خانهها از مالکیت عمومی به مالکیت شخصی تغییر کردهاند.
10
گذراندن (زمان)
سپری کردن
مترادف و متضاد
spend
to pass something
چیزی را گذراندن
1. How did you pass the evening?
1. عصر را چگونه گذراندید؟
2. We sang songs to pass the time.
2. ما ترانه خواندیم تا زمان را بگذرانیم.
11
قبول کردن
to pass someone
کسی را قبول کردن
1. Are you going to pass me or not?
1. من را قبول میکنید یا نه؟
2. They passed all the candidates.
2. آنها تمام داوطلبان [نامزدها] را قبول کردند.
12
رخ دادن
اتفاق افتادن، روی دادن، صورت گرفتن
مترادف و متضاد
happen
occur
take place
to pass (between A and B)
(بین آ و ب) اتفاق افتادن/روی دادن
They'll never be friends again after all that has passed between them.
آنها دیگر دوست نخواهند بود پس از آن همه چیزهایی که بینشان روی داد [اتفاق افتاد].
to pass + adj
روی دادن
His departure passed unnoticed.
رفتن او بدون جلب توجه روی داد.
13
دفع کردن (از بدن)
بیرون دادن، خارج کردن
مترادف و متضاد
discharge
to pass something
چیزی را دفع کردن
1. If you're passing blood, you ought to see a doctor.
1. اگر داری خون بیرون میدهی [اگر خونریزی داری]، باید به پزشک مراجعه کنی.
2. She may have difficulty in passing urine.
2. او ممکن است در دفعکردن ادرار مشکل داشته باشد.
14
درگذشتن
مردن
مترادف و متضاد
die
1.I was with him the night he passed.
1. من با او بودم شبی که او درگذشت.
[اسم]
pass
/pæs/
قابل شمارش
15
کارت
بلیت، جواز ورود، گذرنامه
مترادف و متضاد
authorization
passport
permit
ticket
1.Give me your boarding pass.
1. کارت ورودتان را به من بدهید.
2.You can buy a cheap one-day bus pass.
2. شما میتوانید یک بلیت اتوبوس ارزان یکروزه بخرید.
3.You need a pass to get into the factory.
3. شما برای رفتن به داخل کارخانه به جواز ورود نیاز دارید.
16
پاس (ورزش)
ضربه (به توپ)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پاس
مترادف و متضاد
hit
kick
a back/long pass to somebody
یک پاس عقب/بلند به کسی
1. He played a careless back pass to the goalkeeper.
1. او یک پاس عقب بیدقت به دروازهبان داد.
2. The football player threw a long pass.
2. آن فوتبالیست یک پاس بلند انداخت [داد].
17
مسیر (کوهستانی)
جاده، گذرگاه باریک (میان دو کوه یا روی کوه)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
گذر
مترادف و متضاد
passage
road
route
way
1.The monastery is in a remote mountain pass.
1. آن صومعه در یک مسیر کوهستانی دورافتاده قرار دارد.
2.The pass was blocked by snow.
2. مسیر با برف بسته شده بود.
18
عبور
گذر
to make a pass
عبور/گذر کردن
1. He made repeated passes with the swipe card.
1. او به دفعات مکرر با کارت مغناطیسی عبور کرد.
2. The helicopter made several passes over the village before landing.
2. هلیکوپتر قبل از فرود آمدن، چندین بار از بالای آن روستا عبور کرد.
19
قبولی (در آزمون)
موفقیت
مترادف و متضاد
success
1.I gained three passes at A-level, in mathematics, French, and English literature.
1. من سه قبولی سطح الف در ریاضی، زبان فرانسه و ادبیات انگلیسی بهدست آوردم.
20
پیشنهاد جنسی
culturally sensitive
مترادف و متضاد
advance
to make a pass at someone
به کسی پیشنهاد جنسی دادن
She made a pass at Stephen.
او به "استفان" پیشنهاد جنسی داد.
21
تلاش
سعی
مترادف و متضاد
attempt
pass at something
تلاش در چیزی
My first pass at a career of writing proved unsuccessful.
تلاش اولم در حرفه نوشتن، ناموفق از آب درآمد.
[حرف ندا]
pass
/pæs/
22
بعدی (در پاسخ به سوال)
سوال بعد
1.“Who wrote 'Catch-22'?” “Pass.”
1. «چه کسی کتاب تبصره 22 را نوشته است؟» «بعدی.»
تصاویر
کلمات نزدیک
pashto
pascal
pasadena
parvenu
party politics
pass a course
pass a law
pass a test
pass around
pass away
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان