1 . تسویه کردن 2 . نتیجه‌بخش بودن
[فعل]

to pay off

/peɪ ɔf/
فعل گذرا
[گذشته: paid off] [گذشته: paid off] [گذشته کامل: paid off]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 تسویه کردن (به‌طور کامل) پرداخت کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: صاف کردن صفر کردن
مترادف و متضاد pay a debt
  • 1.I've paid off the loan.
    1. من وام را تسویه کرده‌ام.
  • 2.We paid off our loan after fifteen years.
    2. ما بعد از پانزده سال وام‌مان را تسویه کردیم.

2 نتیجه‌بخش بودن به نتیجه رسیدن، نتیجه دادن

  • 1.All your hard work has paid off!
    1. آن همه تلاش و کوشش تو نتیجه‌بخش شد!
  • 2.The gamble paid off.
    2. شرط‌بندی نتیجه داد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان