1 . بالغ 2 . قدبلند 3 . بلند (صدا) 4 . مشهور 5 . بزرگ 6 . مهم 7 . دراز 8 . آدم بزرگ‌ 9 . آدم قدبلند
[صفت]

grand

/gʀɑ̃/
قابل مقایسه
[حالت مونث: grande] [جمع مونث: grandes] [جمع مذکر: grands]

1 بالغ بزرگ

مترادف و متضاد adulte aîné bébé
être/devenir... grand(e)
بالغ بودن/شدن
  • 1. C'est une grande fille, maintenant.
    1. اکنون، او دختر بالغی است.
  • 2. Je suis assez grand pour savoir ce que j'ai à faire.
    2. من به حد کافی برای دانستن آنچه که باید انجام دهم، بالغ هستم.
  • 3. Tu comprendras quand tu seras grand.
    3. وقتی بالغ بشوی، می‌فهمی. [وقتی بزرگ شوی، خواهی فهمید.]

2 قدبلند بلند

مترادف و متضاد monumental minuscule petit
être grand(e)
قدبلند بودن
  • 1. Cet homme est grand.
    1. این مرد قدبلند است.
  • 2. Elle est grande pour son âge.
    2. او برای این سن قدبلند است.

3 بلند (صدا) مهیب

مترادف و متضاد fort faible
entendre un grand bruit
صدای بلندی شنیدن
  • 1. C'est là que j'ai entendu un grand cri.
    1. آن موقع بود که فریاد بلندی شنیدم.
  • 2. Tu fermes les yeux et tu entends un grand bruit.
    2. چشمانت را می‌بندی و صدایی مهیب می‌شنوی.

4 مشهور موثر، معتبر، صاحب‌نام

مترادف و متضاد influent prestigieux banal insignifiant quelconque
grand(e) écrivain/auteur/directeur...
نویسنده/مولف/کارگردان... مشهور
  • 1. C'est un grand écrivain.
    1. او نویسنده مشهوری است.
  • 2. J'adore cette grande écrivaine qui écrit très influençable.
    2. من عاشق این نویسنده صاحب‌نام هستم که خیلی تاثیرگذار می‌نویسد.

5 بزرگ وسیع

مترادف و متضاد gros large vaste exigu
une grande ville/maison...
شهری/خانه‌ای... بزرگ
  • 1. J'ai besoin d'un grand studio à vivre.
    1. من به استودیوی بزرگی برای زیستن نیاز دارم.
  • 2. J'habite dans une grande ville.
    2. من در شهر بزرگی زندگی می‌کنم.

6 مهم خاص، استثنائی

مترادف و متضاد exceptionnel extraordinaire important ordinaire
grand(e) occasion/problème...
مراسم/مشکلی... مهم
  • 1. Cette réunion est assez grande pour qu'on puisse l'organise.
    1. این جلسه آنقدر مهم است که بتوانیم سازمان‌دهی‌اش کنیم.
  • 2. Il préfère garder cette bouteille pour une grande occasion.
    2. او ترجیح می‌دهد این بطری را برای مراسم مهمی نگه دارد.

7 دراز کشیده

grand(es) jambes/tuyau...
پاها/شلنگ... بلند
  • Les mannequins de Channel ont les grandes jambes.
    مانکن‌های برند شنل پاهای کشیده‌ای دارند.
[اسم]

le grand

/gʀɑ̃/
قابل شمارش مذکر
[جمع: grands] [مونث: grande]

8 آدم بزرگ‌ بالغ

مترادف و متضاد enfant
  • 1.Je dois toujours expliquer toutes les chose aux grands.
    1. من باید همیشه همه چیز را به آدم بزرگ‌ها توضیح دهم.
  • 2.Les grands discutent toujours entre eux.
    2. آدم بزرگ‌ها همیشه با خودشان بحث می‌کنند.

9 آدم قدبلند

مترادف و متضاد petit
  • 1.Le nombre des grands dans le monde est plus que jamais.
    1. تعداد افراد قدبلند در دنیا بیش از همیشه است.
  • 2.Pour la photo, les grands se sont agenouillés.
    2. برای عکس، قدبلندها روی دو زانو نشسته‌اند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان