1 . زندگی کردن 2 . قلب و روح کسی را آکندن
[فعل]

habiter

/abite/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته کامل: habité] [حالت وصفی: habitant] [فعل کمکی: avoir ]

1 زندگی کردن ساکن بودن، سکونت کردن

مترادف و متضاد occuper résider séjourner vivre
habiter quelque part
ساکن جایی بودن
  • 1. Elle habite l'étranger, en banlieue.
    1. او ساکن خارج، در حومه شهر، است.
  • 2. J'habitais un charmant village.
    2. من ساکن روستایی جذاب بودم. [من در روستایی جذاب زندگی می‌کردم.]
habiter à/dans quelque part
در/توی جایی زندگی کردن
  • 1. J'habite dans une grande ville.
    1. من در یک شهر بزرگ زندگی می‌کنم.
  • 2. Ma grand-mère a habité dans cette maison toute sa vie.
    2. مادربزرگم تمام عمرش در این خانه زندگی کرده‌است.

2 قلب و روح کسی را آکندن فرا گرفتن

formal
مترادف و متضاد hanter obséder
habiter quelqu'un
قلب و روح کسی را آکندن
  • 1. L'amour les habitait.
    1. عشق قلب و روحشان را آکنده بود.
  • 2. La jalousie qui l'habite.
    2. حسادت قلب و روحش را آکنده است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان