خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . زندگی کردن
2 . قلب و روح کسی را آکندن
[فعل]
habiter
/abite/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته کامل: habité]
[حالت وصفی: habitant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
زندگی کردن
ساکن بودن، سکونت کردن
مترادف و متضاد
occuper
résider
séjourner
vivre
habiter quelque part
ساکن جایی بودن
1. Elle habite l'étranger, en banlieue.
1. او ساکن خارج، در حومه شهر، است.
2. J'habitais un charmant village.
2. من ساکن روستایی جذاب بودم. [من در روستایی جذاب زندگی میکردم.]
habiter à/dans quelque part
در/توی جایی زندگی کردن
1. J'habite dans une grande ville.
1. من در یک شهر بزرگ زندگی میکنم.
2. Ma grand-mère a habité dans cette maison toute sa vie.
2. مادربزرگم تمام عمرش در این خانه زندگی کردهاست.
2
قلب و روح کسی را آکندن
فرا گرفتن
formal
مترادف و متضاد
hanter
obséder
habiter quelqu'un
قلب و روح کسی را آکندن
1. L'amour les habitait.
1. عشق قلب و روحشان را آکنده بود.
2. La jalousie qui l'habite.
2. حسادت قلب و روحش را آکنده است.
تصاویر
کلمات نزدیک
habitation
habitat
habitant
habitacle
habitable
habitude
habitudes alimentaires
habituel
habituellement
habituer
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان