خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . درگیر (چیزی) شدن
[صفت]
impliqué
/ɛ̃plike/
قابل مقایسه
1
درگیر (چیزی) شدن
وارد (قضیهای) شدن
1.Il savait que cet ami était impliqué dans des activités illégales.
1. او میدانست که این دوست وارد فعالیتهای غیرقانونی شده بود.
2.Un citoyen allemand est impliqué dans cet événement.
2. یک شهروند آلمانی درگیر این اتفاق [حادثه] شده است.
تصاویر
کلمات نزدیک
impliquer
implicitement
implicite
implication
implanté
implorer
imploser
impoli
impolitesse
impondérable
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان