1 . تحمیل کردن 2 . مالیات وضع کردن بر 3 . خود را ملزم کردن 4 . جا افتادن 5 . برتر بودن (مسابقه، رقابت و...) 6 . واجب بودن 7 . خود را تحمیل کردن
[فعل]

imposer

/ɛ̃poze/
فعل گذرا
[گذشته کامل: imposé] [حالت وصفی: imposant] [فعل کمکی: avoir ]

1 تحمیل کردن به زور قبولاندن

مترادف و متضاد dicter prescrire
imposer quelque chose (à quelqu'un)
چیزی را (به کسی) تحمیل کردن
  • 1. Ce journaliste impose son point de vue à la télé.
    1. این روزنامه‌نگار دیدگاهش را به زور به تلویزیون می‌قبولاند.
  • 2. Je ne veux pas imposer mon opinion à tout le monde.
    2. من نمی‌خواهم عقیده‌ام را به همه تحمیل کنم.
  • 3. Son supérieur lui a imposé les dates de ses vacances.
    3. مافوقش تاریخ تعطیلات را به او تحمیل کرد.

2 مالیات وضع کردن بر مالیات بستن به

مترادف و متضاد taxer dégrever
imposer les cigarettes/les riches...
بر سیگار/ثروتمندان... مالیات وضع کردن
  • 1. Le gouvernement a imposé les cigarettes.
    1. دولت بر سیگار مالیات وضع کرد.
  • 2. Les hauts revenus seront plus imposés.
    2. مالیات بیشتری بر درآمدهای زیاد [بالا] وضع خواهد شد.

3 خود را ملزم کردن خود را مجبور کردن (s'imposer)

مترادف و متضاد nécessiter
s'imposer de faire quelque chose
خود را مجبور به انجام کاری کردن
  • Je préférerais passer la nuit chez vous, mais je ne veux pas m'imposer (de le faire).
    من ترجیح می‌دهم امشب در خانه شما بمانم، اما نمی‌خواهم خودم را مجبور (به انجام این کار) بکنم.

4 جا افتادن شناخته شدن (s'imposer)

s'imposer comme quelqu'un
در مقام [به عنوان] کسی جا افتادن
  • 1. Elle s'est imposée comme la plus grande cantatrice de son temps.
    1. او در مقام مشهورترین خواننده اپرا جا افتاده‌است.
  • 2. Il s'est imposé comme chef du parti.
    2. او به عنوان رئیس حزب جا افتاده‌‌است.

5 برتر بودن (مسابقه، رقابت و...) (s'imposer)

مترادف و متضاد dominer
s'imposer (face à quelque chose)
(در برابر چیزی) برتر بودن
  • 1. Le joueur canadien s'est imposé face au russe.
    1. بازیکن کانادایی در برابر بازیکن روسی برتر بود.
  • 2. Les Bleus se sont imposés face aux Blancs.
    2. تیم آبی در برابر تیم سفید برتر بود.
  • 3. Notre équipe s'est imposée en finale.
    3. تیم ما در فینال برتر بود.

6 واجب بودن مهم بودن، لازم بودن (s'imposer)

  • 1.Quand on est à Paris une visite au Louvre s'impose.
    1. وقتی در پاریس هستیم، دیدن موزه لوور واجب است.

7 خود را تحمیل کردن حضور خود را تحمیل کردن (s'imposer)

s'imposer (à quelqu'un/quelque chose)
خود را (بر کسی/در چیزی) تحمیل کردن
  • 1. Il s'impose à toutes les réunions.
    1. او حضور خودش را در همه گردهمایی‌ها تحمیل می‌کند.
  • 2. Je ne voudrais pas m’imposer.
    2. من نمی‌خواستم خودم را تحمیل کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان