خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . بیخواب
2 . (فرد) بیخواب
[صفت]
insomniaque
/ɛ̃sɔmnjˈak/
قابل مقایسه
1
بیخواب
مبتلا به بیخوابی
1.Je suis insomnique, je dois consulter avec le psychiatre.
1. من بیخوابم، باید بروم پیش روانشناس.
[اسم]
l'insomniaque
/ɛ̃sɔmnjˈak/
قابل شمارش
مذکر
2
(فرد) بیخواب
مبتلا به بیخوابی
1.Le village semblait dormir, mais il y avait sûrement des insomniaques qui épiaient tous les bruits.
1. گویی روستا به خواب رفته بود اما قطعا بودند بیخوابانی که هر سر و صدایی را میپاییدند.
تصاویر
کلمات نزدیک
insolvable
insoluble
insolite
insolent
insolence
insomnie
insondable
insonorisation
insonoriser
insonorisé
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان