خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . بیکیفیت
2 . نامناسب
3 . دستوپاچلفتی
4 . ناکافی
5 . ناخوشایند
6 . خراب
7 . بدجنس
8 . نادرست
9 . خطرناک
10 . بدی
11 . بد
[صفت]
mauvais
/mɔvɛ/
قابل مقایسه
[حالت مونث: mauvaise]
[مذکر قبل از حرف صدادار: mauvais]
[جمع مونث: mauvaises]
[جمع مذکر: mauvais]
1
بیکیفیت
بد، بهدردنخور
مترادف و متضاد
faible
inférieur
médiocre
bon
excellent
parfait
un(e) mauvais(e) film/note...
فیلمی/نمرهای... بد
1. J’ai trouvé que le film était mauvais.
1. به نظرم این فیلم بد [بهدردنخور] بود.
2. La vigne qui court le long de ce mur donne un mauvais raisin.
2. درخت مویی که در طول این دیوار دارد پیش میرود، انگور بدی [بیکیفیتی] میدهد.
2
نامناسب
ناجور، نامساعد، بد
مترادف و متضاد
défavorable
faux
incorrect
inopportun
correct
favorable
opportun
mauvais moment/temps...
زمان/موعد... نامناسب
Elle m'a téléphoné au mauvais moment.
او در زمان نامساعدی به من زنگ زد.
être en mauvaise santé/état
(وضع) سلامتی/وضع نامساعدی داشتن
1. Il est en mauvaise santé.
1. او وضع سلامتش نامساعد است.
2. Notre appartement est en très mauvais état.
2. خانهمان وضع بسیار نامساعدی دارد.
3
دستوپاچلفتی
ناشی، ناکارآزموده
مترادف و متضاد
incompétent
maladroit
médiocre
nul
chevronné
doué
fort
habile
mauvais chef d'entreprise/conducteur...
رئیس شرکت/راننده... ناشی
1. C'est un mauvais conducteur.
1. او یک راننده ناشی است.
2. Ça fait 3 jours qu'il a été pris, c'est normal qu'il soit mauvais.
2. 3 روز است که استخدام شده، عادی است که ناشی باشد.
4
ناکافی
کم
مترادف و متضاد
insuffisant
abondant
un(e) mauvais(e) récolte/culture...
برداشت محصولی/سوادی... ناکافی
1. Bravo mais c'est mauvais, ce que tu as déjà étudié.
1. آفرین، ولی چیزی که تاکنون خواندی، ناکافی است.
2. La récolte en sel marin a été mauvaise.
2. برداشت نمک دریایی ناکافی بود.
5
ناخوشایند
زننده، نامطبوع، بد
مترادف و متضاد
dégoûtant
désagréable
désastreux
plaisant
avoir mauvaise mine/impression...
چهره/تأثیر... زنندهای داشتن
1. Habillé ainsi, vous allez faire mauvaise impression.
1. با این لباسها تأثیری ناخوشایند خواهید گذاشت.
2. Tu as mauvaise mine.
2. تو چهره زنندهای داری.
mauvais(e)... odeur/goût
بو/مزه... نامطبوع
Mon repas a une mauvaise odeur, aussi d'un mauvais goût.
غذای من بوی نامطبوع و همچنین مزه نامطبوعی دارد.
6
خراب
بد
مترادف و متضاد
faible
bon
être mauvais en mathématiques/géographie...
اوضاع کسی در ریاضیات/جغرافی... خراب بودن
1. Je suis mauvais en allemand.
1. اوضاعم در زبان آلمانی خراب است.
2. Je suis mauvaise en mathématiques.
2. اوضاعم در ریاضیات خراب است.
7
بدجنس
بدذات، نامهربان
مترادف و متضاد
cruel
malveillant
méchant
odieux
bienveillant
gentil
un(e) mauvais(e) femme/homme...
زنی/مردی... بدجنس
1. Cette femme est foncièrement mauvaise.
1. این زن ذاتاً بدجنس است.
2. Tu es aussi mauvais que lui.
2. تو هم به اندازه او بدجنسی.
8
نادرست
غلط، اشتباه
مترادف و متضاد
incorrect
juste
mauvais(e) numéro/conduite...
شماره/رفتار... اشتباه
1. Votre mauvaise conduite vous attirera des ennuis.
1. رفتار اشتباهتان برایتان دردسر درست خواهد کرد.
2. Vous avez fait le mauvais numéro.
2. شماره را اشتباهی گرفتید [شماره اشتباه را گرفتید.]
9
خطرناک
مضر، زیانآور
مترادف و متضاد
dangereux
nocif
nuisible
inoffensif
être mauvais pour quelque chose
برای چیزی خطرناک [مضر] بودن
1. Le sucre est mauvais pour la santé des dents.
1. شکر برای سلامتی دندانها مضر است.
2. Les émotions fortes sont mauvaises pour son cœur.
2. احساسات شدید برای قلبش مضر است.
un(e)/des mauvais(es) influence/décision/fréquentations...
تأثیر/تصمیم/رفتوآمدهای... مضر
1. J'ai vu de nombreuses mauvaises fréquentations chez elle.
1. من متوجه چندین رفتوآمد مضر به خانهاش شدم.
2. Leur mauvaise décision a conduit leur fils de mentir plus souvent.
2. تصمیم زیانآور آنها منجر شد پسرشان بیشتر مواقع دروغ بگوید.
[اسم]
le mauvais
/mɔvɛ/
قابل شمارش
مذکر
10
بدی
مترادف و متضاد
désavantage
avantage
bon
1.Il y a du bon et du mauvais dans son programme électoral.
1. در برنامه انتخاباتیاش خوبی و بدی وجود دارد.
[قید]
mauvais
/mɔvɛ/
قابل مقایسه
11
بد
sentir mauvais
بوی بد دادن
1. Ce poisson sent mauvais.
1. این ماهی بوی بد میدهد.
2. Je sentais mauvais quand je suis rentré chez moi.
2. وقتی برگشتم خانه، بوی بد میدادم.
Il fait mauvais.
هوا بد است.
تصاویر
کلمات نزدیک
maussade
mauritanien
maurice
maugréer
maudit
mauvais esprits
mauvais sens
mauvais œil
mauvaise foi
mauvaise herbe
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان