خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . مشکل
2 . مسئله
[اسم]
le problème
/pʀɔblɛm/
قابل شمارش
مذکر
1
مشکل
معضل
1.Comment résoudre le problème de la faim dans le monde ?
1. چگونه (باید) معضل گرسنگی را در جهان حل کرد؟
2.J'ai un problème, mon ordinateur ne marche plus.
2. من یک مشکلی دارم، کامپیوترم دیگر کار نمیکند.
2
مسئله
موضوع
1.J'ai essayé d'esquiver ce problème.
1. تلاش کردم از زیر بار این موضوع شانه خالی کنم.
2.La protection de l'environnement est un problème majeur de nos jours.
2. حفاظت از محیط زیست امروزه یک مسئلهی مهم است.
تصاویر
کلمات نزدیک
probité
probatoire
probant
probablement
probable
problématique
processeur
procession
processus
prochain
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان