خانه
• انگلیسی به فارسی
• آلمانی به فارسی
• فرانسه به فارسی
• ترکی استانبولی به فارسی
★ دانلود اپلیکیشن
صرف فعل
درباره ما
تماس با ما
☰
1 . تعریف کردن
[فعل]
raconter
/ʀakɔ̃te/
فعل گذرا
[گذشته کامل: raconté]
[حالت وصفی: racontant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
تعریف کردن
گفتن
مترادف و متضاد
conter
dire
relater
raconter (quelque chose) à quelqu'un
(چیزی) را برای کسی تعریف کردن
1. Le soir, ma grand-mère nous racontait des histoires de son enfance.
1. شبها، مادربزرگم برایمان داستانهایی از بچگیاش تعریف میکند.
2. Ma mère me racontait toujours une histoire avant d'aller au lit.
2. مادرم همیشه قبل از رفتنم به رختخواب برایم قصه میگوید.
3. Raconte-moi ce qui s’est passé.
3. برایم بگو چی شد.
Qu’est-ce que tu racontes ?
چی داری میگی؟ [چی چرتوپرت میگی؟]
تصاویر
کلمات نزدیک
racontar
racoler
racolage
raclée
raclette
raconter d'histoires
raconter des salades
racornir
radar
rade
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان