1 . دلیل 2 . مناسبت 3 . منطق
[اسم]

la raison

/ʀɛzɔ̃/
قابل شمارش مونث

1 دلیل علت

  • 1.L'étudiant avait une bonne raison d'être en retard.
    1. دانش‌آموز دلیل خوبی برای دیر کردنش داشت.
  • 2.Mon père a expliqué la raison de sa décision.
    2. پدرم دلیل تصمیمش را توضیح داد.
en raison de...
به دلیلِ...
  • 1. en raison d’une grève
    1. به دلیل یک اعتصاب
  • 2. en raison du mauvais temps
    2. به خاطر هوای بد
avoir raison
حق داشتن
  • Tu as raison.
    حق با توست.
donner raison à quelqu'un
با کسی موافقت کردن
sans raison
بی‌دلیل

2 مناسبت موقعیت

  • 1.Quelle que soit la raison, j'aime être avec mes amis.
    1. هر موقعیتی که باشد، من دوست دارم با دوستانم باشم.

3 منطق خرد، مشاعر (جمع شعور)

perdre la raiso/ne pas avoir la raison
عقل خود را از دست دادن
  • A 92 ans elle n'a plus toute sa raison.
    در 92 سالگی او دیگر مشاعر نداشت [مشاعرش را از دست داده بود].
entendre raison
منطقی بودن
à la raison
بر پایه منطق
  • Son jugement est conforme à la raison.
    قضاوتش بر پایه‌ی منطق شکل گرفته است.
l'âge de raison
سن عقل
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان