1 . زندگی کردن 2 . زنده بودن 3 . گذراندن
[فعل]

vivre

/vivʀ/
فعل بی قاعده فعل ناگذر
[گذشته کامل: vécu] [حالت وصفی: vivant] [فعل کمکی: avoir ]

1 زندگی کردن سکونت داشتن

مترادف و متضاد habiter résider
vivre avec quelqu'un
با کسی زندگی کردن
  • 1. Je vis avec ma mère.
    1. من با مادرم زندگی می‌کنم.
  • 2. On ne peut pas vivre avec ces gens.
    2. ما نمی‌توانیم با این افراد زندگی کنیم. [نمی‌شود با این آدم‌ها زندگی کرد.]
vivre quelque part
جایی زندگی کردن
  • 1. Elle vit seule à Téhéran, et sa famille habite dans la province.
    1. او در تهران تنها زندگی می‌کند و خانواده‌اش در شهرستان ساکن هستند.
  • 2. Ma sœur vit à Téhéran.
    2. خواهرم در تهران زندگی می‌کند.
vivre seul/en concubinage...
تنها/دو نفری... زندگی کردن
  • 1. Il y a 20 ans qu'il vivait seul.
    1. 20 سال تنها زندگی می‌کرد.
  • 2. Mon amie et son copain vivent en concubinage.
    2. دوستم و دوست‌پسرش دو نفری زندگی می‌کنند.

2 زنده بودن زندگی کردن

مترادف و متضاد demeurer exister respirer
vivre dans son mémoire
در ذهن کسی زنده بودن
  • Son souvenir vit dans nos mémoires.
    یاد او در ذهن‌های ما زنده است.
vivre encore/à 90 ans...
هنوز/ تا 90 سالگی... زنده بودن
  • 1. Ce jeune homme a besoin d'apprendre à vivre.
    1. این مرد جوان نیاز دارد تا چگونه زندگی‌کردن را یاد بگیرد.
  • 2. Le blessé vit encore.
    2. مجروح هنوز زنده است.
  • 3. Sa grand-mère a vécu jusqu'à 90 ans.
    3. مادربزرگش تا 90 سالگی زندگی کرد.
  • 4. Ton grand-père vit-il encore  ?
    4. پدربزرگت هنوز زنده است؟

3 گذراندن زندگی را گذراندن، تجربه کردن

مترادف و متضاد passer se nourir subsister supporter
  • 1.Un écrivain qui a vécu une vie de bohème.
    1. نویسنده‌ای که زندگی کولی‌واری داشته.
vivre de la salaire/allocations...
با حقوق/مستمری... زندگی را گذراندن
  • 1. Ils ont vécu de pain et d'eau.
    1. آنها با نان و آب زندگی را می‌گذرانند.
  • 2. Mes grand-parents ont vécu de l'allocation.
    2. پدر و مادرم با مستمری زندگی گذراندند.
vivre des jours heureux/difficiles
روزهای خوشی/سختی را گذراندن
  • 1. Ils ont vécu des jours heureux.
    1. آن‌ها روزهای خوشی را گذراندند.
  • 2. Nous avons vécu des moments difficiles.
    2. ما لحظات سختی را گذرانده‌ایم.
avoir vécu
زندگی‌ها کردن [دنیا دیده بودن، باتجربه بودن]
  • Il a vécu.
    او دنیا دیده است.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان