[فعل]

donner

/dɔne/
فعل گذرا
[گذشته کامل: donné] [حالت وصفی: donnant] [فعل کمکی: avoir ]

1 دادن

مترادف و متضاد distribuer offrir conserver prendre
donner quelque chose (à quelqu'un)
چیزی را (به کسی) دادن
  • 1. Cela donne un résultat surprenant.
    1. آن نتیجه شگفت‌انگیزی می‌دهد.
  • 2. J'ai donné un biscuit à mon fils.
    2. یک بیسکویت به پسرم دادم.
  • 3. Laissez-moi vous donner mon nouveau numéro de téléphone.
    3. اجازه بدهید شماره تلفن جدیدم را به شما بدهم.
  • 4. Ma mère donne toujours des conseils judicieux.
    4. مادرم همیشه پیشنهادهای منطقی می‌دهد.
donner un nom à quelqu'un
اسم روی کسی گذاشتن [به کسی نامی دادن]
  • Son père lui a donné Cléante.
    پدرش نام او را کلئانت گذاشت.
donner son avis
نظر دادن
  • 1. Ne donne pas ton avis.
    1. نظر نده.
  • 2. Tout le monde donne son avis.
    2. هر کس نظر خودش را بدهد.
donner un fruit
میوه دادن [بار دادن]
  • Notre noyer n’a pas donné cette année.
    درخت گردویمان امسال بار [گردو] نداد.

2 خود را (جوری) نشان دادن (se donner)

مترادف و متضاد s'attribuer
se donner pour imbécile/bien...
خود را احمق/زیبا... نشان دادن
  • 1. Elle se donne des airs de sainte-nitouche.
    1. او خودش را خودشیرین نشان می‌دهد.
  • 2. Il ne se donne pas pour ce qu'il n'est pas.
    2. خودش را آن جور که هست، نشان نمی‌دهد.

3 بخشیدن هدیه دادن

مترادف و متضاد faire cadeau
donner quelque chose (à quelqu'un)
چیزی را (به کسی) بخشیدن
  • 1. Je te donne mes livres. Je n'en ai pas besoin.
    1. من کتاب‌هایم را به تو می‌بخشم. احتیاجی به آن ندارم.
  • 2. Tu as toujours ta veste en daim ? - Non, je l’ai donnée.
    2. هنوز کت جیرت را داری؟ -نه، بخشیدمش.

4 نمایش دادن نشان دادن، به اجرا گذاشتن

مترادف و متضاد jouer passer
donner quelque chose
چیزی را نشان دادن
  • 1. J'ai donné des signes de fatigue quand je suis arrivée.
    1. من وقتی رسیدم، نشانه‌های خستگی را نشان دادم.
  • 2. Le théâtre central est en train de donner 3 pièces.
    2. تئاتر مرکزی سه نمایش را به اجرا می‌گذارد.
  • 3. Salle qui donne de bons films.
    3. سالن سینمایی که فیلم‌های خوبی نمایش می‌دهد.

5 به خود دادن برای خود ایجاد کردن، برای خود تعیین کردن (se donner)

مترادف و متضاد se procurer
se donner de la peine/du mal... (pour faire quelque chose)
(برای انجام کاری) به خود زحمت/سختی... دادن
  • 1. Il se donne du temps pour réfléchir.
    1. برای فکر کردن به خود وقت می‌دهد.
  • 2. Je me donne de la peine pour être une bonne traductrice.
    2. من برای مترجم خوبی شدن به خودم زحمت می‌دهم.
  • 3. Je me donne des buts pour la vie.
    3. من برای زندگی‌ام اهدافی تعیین می‌کنم.

6 خود را وقف کردن (se donner)

مترادف و متضاد se consacrer à se vouer à
  • 1.Toute sa vie, elle s'est donnée à la cause des défavorisés.
    1. او در تمام عمرش خود را وقف محرومان کرده‌است.
se donner au travail
خود را وقف کار کردن
  • 1. Hier, je me donnais au travail, Je suis épuisé maintenant.
    1. دیروز خودم را وقف کار کردم، الان نا ندارم.
  • 2. Mon père s'est donné à fond au travail.
    2. پدرم عمیقاً خودش را وقت کار کرد.

7 به نمایش گذاشته شدن اکران شدن (se donner)

مترادف و متضاد se présenter
un film/une pièce de théâtre... se donner
فیلمی/نمایشنامه‌ای... به نمایش گذاشته شدن
  • 1. «L'Avare» se donne à la Comédie-Française ce soir.
    1. نمایش خسیس امشب در سالن کمدی فرانسز به نمایش گذاشته می‌شود.
  • 2. Ce film se donne cet après-midi.
    2. این فیلم عصر امروز به نمایش گذاشته می‌شود.

8 به نظر رسیدن (سن)

مترادف و متضاد avoir l'air de sembler
on lui donne 70 ans/20 ans/25 ans...
به نظر 70ساله/20ساله/25ساله... باشد
  • Marcel, à 80 ans, est bien conservé, il fait plus jeune que son âge, on lui donnerait 70 ans.
    مارسل 80 ساله است ولی خوب مانده. کمتر از سنش نشان می‌دهد، به نظر 70 ساله می‌رسد.
نکته دستور زبان donner
در این معنی همیشه با وجه شرطی مضارع استفاده می‌شود:
on lui donnerait 20 ans. به معنی « 20 ساله به نظر می‌رسد، انگار 20 ساله است.»

9 مشرف بودن رو به (جایی) بودن

مترادف و متضاد faire face ouvrir sur situer
donner sur quelque part
به جایی مشرف بودن
  • 1. Cette maison donne sur la forêt et la mer.
    1. این خانه به جنگل و دریا مشرف است.
  • 2. Une fenêtre qui donne sur la mer.
    2. پنجره‌ای که به دریا مشرف است.

10 تابیدن

donner à fond
عمیقاً تابیدن
  • 1. Il faisait chaud, le soleil donnait à fond.
    1. هوا گرم بود، آفتاب عمیقاً می‌تابید.
  • 2. Le soleil donnait à fond.
    2. آفتاب عمیقاً می‌تابید.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان