[فعل]

عَمَرَ

فعل ناگذر

1 عمر کردن

  • 1.عَمَرَ جَدِّي فَبَلَغَ التِّسْعِين.
    پدربزرگم عمر کرد و به نود سالگی رسید.

2 ماندگار شدن

  • 1.الحِكْمَةُ تَعْمُرُ فِي قَلْبِ المُتَوَاضِعِ، وَ لَا تَعْمُرُ فِي قَلْبِ المُتَكَبِّرِ الجَبَّارِ.
    حکمت در قلب انسان متواضع ماندگار می‌شود، و در قلب انسان ستمگر ماندگار نمی‌شود.
[اسم]

عَمْر

قابل شمارش مذکر
[جمع: أَعْمَار]

1 زندگی عمر

  • 1.كَمْ يَبْلُغُ مُتَوَسِّط أَعْمَار الحَيَوَانَات؟
    متوسط عمر حیوانات چقدر است؟
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان