[اسم]

balance

/ˈbæləns/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
  • 1.The balance of $500 must be paid within 90 days.
    1. مانده‌ای به مبلغ 500 دلار باید طی 90 روز پرداخت شود.
to check your bank balance
موجودی حساب (بانکی) خود را چک کردن

2 تعادل توازن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تعادل توازن موازنه بالانس
  • 1.I lost my balance and fell off the bike.
    1. تعادلم را از دست دادم و از دوچرخه افتادم.
mental balance
تعادل روانی
the gender balance
تعادل جنسیتی
[فعل]

to balance

/ˈbæləns/
فعل گذرا
[گذشته: balanced] [گذشته: balanced] [گذشته کامل: balanced]

3 متعادل کردن تعادل برقرار کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: تراز کردن تعدیل کردن بالانس کردن
مترادف و متضاد stabilize weigh
  • 1.I struggle to balance work and family commitments.
    1. من تلاش می کنم کار و تعهدات خانوادگی را متعادل کنم [من سعی می کنم بین کار و تعهدات خانوادگی تعادل برقرار کنم].
  • 2.she balanced the book on her head.
    2. او آن کتاب را روی سرش متعادل کرد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان