[فعل]

to bonk

/bɑːŋk/
فعل گذرا
[گذشته: bonked] [گذشته: bonked] [گذشته کامل: bonked]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 زدن ضربه زدن

informal
  • 1.I bonked my head on the doorway.
    1. من سرم را به (چهارچوب) در زدم.

2 با کسی رابطه جنسی داشتن

informal
  • 1.He's been bonking one of his students.
    1. او با یکی از دانشجویانش رابطه جنسی داشته‌است.

3 به اوج خستگی رسیدن کاملاً خسته شدن

informal
  • 1.I bonked and couldn't pedal another stroke.
    1. من کاملاً خسته شدم و نتوانستم یک پدال دیگر بزنم.
توضیحاتی در مورد واژه bonk
واژه bonk اشاره به رسیدن به مرحله‌ای دارد که یک ورزشکار به قدری خسته است که دیگر توان ادامه ندارد.
[اسم]

bonk

/bɑːŋk/
قابل شمارش

4 ضربه (به سر)

5 رابطه جنسی

مترادف و متضاد sexual intercourse

6 اوج خستگی

توضیحاتی در مورد واژه bonk
واژه bonk به مرحله‌ای از خستگی یک ورزشکار گفته می‌شود که دیگر توان ادامه‌دادن ندارد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان