Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . هزینه
2 . شارژ
3 . اتهام
4 . یورش
5 . بار الکتریکی
6 . حساب
7 . وظیفه
8 . متهم کردن
9 . (هزینه) مطالبه کردن
10 . حمله کردن
11 . شارژ کردن (وسایل برقی و ...)
12 . به حساب زدن
13 . با عجله رفتن
14 . محول کردن (وظیفه یا مسئولیت)
15 . پر کردن (سلاح)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
charge
/tʃɑːrdʒ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
هزینه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هزینه
مترادف و متضاد
cost
fee
payment
price
to be free of charge
هزینه نداشتن [رایگان بودن]
Delivery is free of charge.
تحویل کالا هزینهای ندارد.
to make a charge for something
برای چیزی هزینه/پول گرفتن/مطالبه کردن
We have to make a small charge for refreshments.
ما باید برای غذاها و نوشیدنیها هزینه کمی مطالبه کنیم.
admission charges
هزینههای ورود
Admission charges have not yet been published.
هزینههای ورود هنوز منتشر نشدهاند.
2
شارژ
معادل ها در دیکشنری فارسی:
شارژ
1.He put his phone on charge.
1. او گوشیاش را به شارژ زد.
to leave something on charge
چیزی را در شارژ گذاشتن
Is it all right to leave the battery on charge overnight?
آیا مشکلی ندارد که بگذاریم باتری تمام شب در شارژ بماند؟
3
اتهام
معادل ها در دیکشنری فارسی:
اتهام
مترادف و متضاد
accusation
allegation
to face a charge of something
با اتهام چیزی مواجه شدن
He will be sent back to England to face a charge of armed robbery.
او به انگلستان بازگردانده میشود تا با اتهام دزدی مسلحانه مواجه شود.
to drop the charges
اتهام را برداشتن
They decided to drop the charges against the newspaper and settle out of court.
آنها تصمیم گرفتند اتهامات را علیه روزنامه بردارند و بیرون دادگاه موضوع را حل و فصل کنند.
a murder/an assault charge
اتهام قتل/حمله
She accepted the murder charge without protest.
او اتهام قتل را بدون اعتراض پذیرفت.
a charge of theft/rape/murder
اتهام سرقت/تجاوز/قتل
She accepted the charge of murder without protest.
او اتهام قتل را بدون اعتراض پذیرفت.
4
یورش
حمله
مترادف و متضاد
assault
attack
1.He led the charge down the field.
1. او یورش را به سمت پایین زمین هدایت کرد.
2.They were driven back by a police charge.
2. آنها با حملهای از پلیس به عقب رانده شدند.
5
بار الکتریکی
1.A positive and a negative charge attract each other.
1. بار الکتریکی مثبت و بار الکتریکی منفی یکدیگر را جذب میکنند.
2.An electron has a negative charge and a proton has a positive charge.
2. الکترون بار الکتریکی منفی و پروتون بار الکتریکی مثبت دارد.
6
حساب
مترادف و متضاد
account
to put something on one's charge
چیزی را به حساب کسی زدن
Would you like to put that on your charge?
میخواهید آن را به حسابتان بزنید؟
7
وظیفه
مسئولیت
مترادف و متضاد
duty
responsibility
task
in charge of someone/something
مسئول کسی/چیزی
They left him in charge of the children for a week.
آنها او را برای یک هفته مسئول بچهها گذاشتند.
to take charge of
مسئولیت چیزی را بر عهده گرفتن/پذیرفتن
He took charge of the farm after his father's death.
او پس از مرگ پدرش، مسئولیت مزرعه را بر عهده گرفت.
to leave something in one's charge
مسئولیت چیزی را بر عهده کسی گذاشتن
I'm leaving the school in your charge.
من دارم مسئولیت مدرسه را بر عهده تو میگذارم.
to have charge of something
مسئولیت چیزی را (بر عهده) داشتن/مسئول چیزی بودن
She has charge of the day-to-day running of the business.
او مسئولیت روزمره اداره کار را دارد.
[فعل]
to charge
/tʃɑːrdʒ/
فعل گذرا
[گذشته: charged]
[گذشته: charged]
[گذشته کامل: charged]
صرف فعل
8
متهم کردن
اتهام وارد کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
به کسی اتهام وارد کردن
متهم کردن
مترادف و متضاد
accuse
absolve
to charge somebody
کسی را متهم کردن
Several people were arrested but nobody was charged.
چند نفر دستگیر شدند، اما اتهام به کسی وارد نشد.
to be charged with something/with doing something
متهم به چیزی/به انجام کاری شدن
He was charged with murder.
او متهم به قتل شد.
9
(هزینه) مطالبه کردن
پول گرفتن
مترادف و متضاد
ask
ask in payment
demand
expect
to charge for something
برای چیزی (هزینه) مطالبه کردن/پول گرفتن
The local museum doesn't charge for admission.
موزه محلی هزینه ورودی مطالبه نمیکند [نمیگیرد].
to charge something for something
برای چیزی مقداری پول گرفتن
The restaurant charged $20 for dinner.
رستوران برای شام 20 دلار پول گرفت.
to charge somebody (for something)
از کسی (برای چیزی) پول گرفتن
1. He charged me half price.
1. او از من نصف قیمت پول گرفت.
2. We won't charge you for delivery.
2. برای تحویل از شما پول نمیگیریم.
to charge (somebody) to do something
برای انجام کاری (از کسی) هزینه مطالبه کردن
The bank doesn't charge to stop a payment.
آن بانک برای توقف پرداخت، هزینه مطالبه نمیکند.
10
حمله کردن
یورش بردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
حمله کردن
هجوم آوردن
مترادف و متضاد
assault
attack
1.The bull lowered its horns and charged.
1. آن گاو نر شاخهایش را پایین آورد و حمله کرد.
to charge (at) somebody/something
به کسی/چیزی حمله کردن/یورش بردن
1. I don't advise anyone to charge that barricade.
1. به کسی پیشنهاد نمیکنم که به آن مانع [سنگر] حمله کند.
2. We charged at the enemy.
2. ما به دشمن حمله کردیم.
11
شارژ کردن (وسایل برقی و ...)
شارژ شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
شارژ کردن
مترادف و متضاد
store electrical energy
1.Don't unplug my phone—it's charging.
1. گوشیام را از برق نکش؛ دارد شارژ میشود.
to charge something
چیزی را شارژ کردن
I need to charge my cell phone.
باید تلفن همراهم را شارژ کنم.
12
به حساب زدن
(با کارت اعتباری) پرداخت کردن، (با کارت اعتباری) خرید کردن
مترادف و متضاد
bill
put down
1.Don't worry. I'll charge it.
1. نگران نباش. من آن را با کارت اعتباری پرداخت خواهم کرد.
to charge something on credit card
چیزی را با کارت اعتباری خریدن/به حساب کارت اعتباری زدن
I charged the tickets on my credit card.
من این بلیطها را با کارت اعتباریام خریدم.
to charge something to something
هزینه چیزی را به چیزی زدن
They charge the calls to their credit-card account.
آنها هزینه تماسها را به حساب کارت اعتباریشان میزنند.
13
با عجله رفتن
سریع دویدن، با عجله آمدن
مترادف و متضاد
rush
to charge + adv./prep.
با عجله رفتن/سریع دویدن
1. The children charged down the stairs.
1. بچهها با عجله از پلهها پایین رفتند.
2. The children charged into the room.
2. کودکان سریع به داخل اتاق دویدند.
14
محول کردن (وظیفه یا مسئولیت)
واگذار کردن، سپردن
مترادف و متضاد
entrust
to charge somebody with something
(وظیفه یا مسئولیت) چیزی را به کسی محول کردن
The committee has been charged with the development of sports in the region.
وظیفه توسعه ورزش در منطقه به آن کمیته محول شده است.
to charge somebody with doing something
انجام کاری را به کسی سپردن
The committee was charged with reshaping the educational system.
اصلاح [تغییر ساختار] سیستم آموزشی به آن کمیته سپرده شده بود.
15
پر کردن (سلاح)
old use
مترادف و متضاد
fill
fill up
load
تصاویر
کلمات نزدیک
chard
charcoal
charades
charade
characterless
charge card
charge sheet
charge up
charged
charger
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان