Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . هزینه
2 . بها (غیرمالی)
3 . هزینه داشتن
4 . موجب از دست دادن (چیزی) شدن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[اسم]
cost
/kɔːst/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1
هزینه
معادل ها در دیکشنری فارسی:
هزینه
قیمت
مترادف و متضاد
charge
fee
price
the high/low cost of something
هزینه بالا/پایین چیزی
the high cost of housing
هزینه بالای مسکن
at a cost of
با هزینه
The cruise ship was built at a cost of $400 million.
کشتی تفریحی با هزینه 400 میلیون دلار ساخته شد.
to cut/reduce costs
هزینهها را کاهش دادن
running/operating/labor costs
هزینههای مدیریت/اجرا/کارگرها
the cost of something
هزینه چیزی
1. The cost of building materials has risen.
1. هزینه مصالح ساختمانی افزایش پیدا کرده است.
2. The cost of living has gone up.
2. هزینه زندگی افزایش پیدا کرده است.
at no extra cost
بدون هزینه اضافی
Software is included at no extra cost.
نرمافزار بدون هزینه اضافی شامل میشود [نرمافزار شامل هزینه اضافه نمیشود].
2
بها (غیرمالی)
قیمت
معادل ها در دیکشنری فارسی:
بها
at the cost of
به بهای
He rescued four people at the cost of his own life.
او چهار نفر را به بهای زندگی خود نجات داد.
[فعل]
to cost
/kɔːst/
فعل گذرا
[گذشته: cost]
[گذشته: cost]
[گذشته کامل: cost]
صرف فعل
3
هزینه داشتن
قیمت داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
خرج برداشتن
قیمت داشتن
مترادف و متضاد
amount to
be priced at
be valued at
to cost something
قیمت داشتن
1. How much did your bike cost?
1. دوچرخه شما چقدر قیمت دارد؟ [چه قیمتی است؟]
2. Tickets cost ten dollars each.
2. بلیتها هر کدام ده دلار قیمت دارند.
to cost money
هزینه داشتن
All these reforms will cost money.
تمام این اصلاحات هزینه خواهد داشت.
to cost somebody something
برای کسی مبلغی قیمت داشتن [هزینه داشتن]
1. It cost me £200 just to get it fixed.
1. برای من 200 پوند هزینه داشت که فقط آن را تعمیر کنم.
2. The trip will cost you $1000.
2. سفر برای شما 1000 دلار هزینه خواهد داشت.
to cost a fortune
هزینه کلان داشتن
Good food need not cost a fortune.
غذای خوب نیاز به هزینه کلان ندارد [نیازی نیست غذای خوب هزینه کلان داشته باشد].
4
موجب از دست دادن (چیزی) شدن
به قیمت (چیزی) تمام شدن
to cost somebody something
به قیمت (چیزی) تمام شدن
1. His affairs cost him his marriage.
1. روابط نامشروعش موجب از دست دادن [پایان] ازدواجش شد.
2. That act of heroism cost him his life.
2. آن عمل قهرمانانه به قیمت جانش تمام شد.
تصاویر
کلمات نزدیک
cosset
cossack
cosmos
cosmopolite
cosmopolitan
cost a fortune
cost an arm and a leg
cost of living
cost-cutting
cost-effective
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان