[فعل]

to damn

/dˈæm/
فعل گذرا
[گذشته: damned] [گذشته: damned] [گذشته کامل: damned]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 لعنت کردن لعن فرستادن

معادل ها در دیکشنری فارسی: لعنت کردن
informal
  • 1.Damn you! I'm not going to let you bully me.
    1. لعنت به تو! من نمی‌گذارم تو به من زور بگویی.

2 جهنمی کردن به عذاب اخروی محکوم کردن

3 انتقاد کردن

  • 1.The film was damned by the critics for its mindless violence.
    1. فیلم توسط منتقدین برای خشونت بی‌منطقش انتقاد شد.
[حرف ندا]

damn

/dˈæm/

4 لعنتی اَه، اوف

معادل ها در دیکشنری فارسی: خراب‌شده
informal
مترادف و متضاد dammit damn it
  • 1.Damn! I’ve left my keys in the office.
    1. لعنتی! کلیدهایم را در دفتر جا گذاشتم.
[صفت]

damn

/dˈæm/
غیرقابل مقایسه

5 لعنتی کوفتی

informal
مترادف و متضاد damned
  • 1.Where's that damn book!
    1. آن کتاب لعنتی کجاست!
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان