[فعل]

to entrain

/ɛntɹˈeɪn/
فعل ناگذر
[گذشته: entrained] [گذشته: entrained] [گذشته کامل: entrained]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 سوار قطار شدن

  • 1.Arriving in Bombay, they entrain.
    1. با رسیدن به بمبئی، آنها سوار قطار می‌شوند.

2 به همراه داشتن

formal
  • 1.The triumph of a revolution was measured in terms of the social revision it entrained.
    1. پیروزی یک انقلاب از نظر اصلاح اجتماعی که به همراه داشت سنجیده می‌شود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان