[فعل]

to gnaw

/nɔ/
فعل گذرا
[گذشته: gnawed] [گذشته: gnawed] [گذشته کامل: gnawed]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (به) دندان گرفتن جویدن، گاز گرفتن

معادل ها در دیکشنری فارسی: جویدن
مترادف و متضاد bite chew
  • 1.The dog gnawed the bone until it broke in two.
    1. آن سگ، آن استخوان را آنقدر جوید که از وسط به دو نیم شد.
  • 2.The dog was gnawing on a bone.
    2. آن سگ، استخوانی را به دندان گرفته بود.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان