[اسم]

job

/dʒɑːb/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 شغل کار

معادل ها در دیکشنری فارسی: شغل شغلی کار اشتغال
مترادف و متضاد position post work
to get a job
کار گرفتن
  • 1. He's trying to get a job.
    1. او دارد تلاش می‌کند که کار بگیرد.
  • 2. When she graduated college, she got a job as an editor at a publishing company.
    2. وقتی که از کالج فارغ‌التحصیل شد، او به‌عنوان ویراستار در یک شرکت انتشاراتی [انتشارات] کار گرفت.
to take a job
مشغول به کار شدن
  • She took a job as a waitress.
    او به عنوان پیشخدمت مشغول به کار شد.
to lose a job
شغل (خود را) از دست دادن
  • 1. His brother's just lost his job.
    1. برادرش به‌تازگی شغلش را از دست داد.
  • 2. Hundreds of workers could lose their jobs.
    2. صدها کارگر ممکن است کارشان را از دست بدهند.
a summer/Saturday/vacation/temporary/permanent job
کار تابستانه/روز شنبه [روز تعطیل]/در ایام تعطیلات/موقت/دائم
  • Don't worry! It's just a temporary job.
    نگران نباش! این یک کار موقت است.
to apply for a job
برای کار درخواست دادن
  • 1. I'm thinking of applying for a new job.
    1. من در فکر درخواست دادن برای یک شغل جدید هستم.
  • 2. She's applied for a job at an insurance company.
    2. او برای یک شغل در یک شرکت بیمه درخواست داده است.
a full-time/high-paying/part-time/steady job
یک کار تمام‌وقت/(با) حقوق بالا/نیمه‌وقت/ثابت
  • 1. I need a part-time job.
    1. من به یک کار نیمه‌وقت نیاز دارم.
  • 2. She's never had a steady job.
    2. او هرگز یک کار ثابت نداشته است.
to offer somebody a job
به کسی پیشنهاد کار دادن
  • Did they offer you the job?
    آیا به تو آن را کار پیشنهاد دادند؟
to know one's job
کار خود را بلد بودن
  • He certainly knows his job.
    او قطعا کارش را بلد است.
to be out of a job
بیکار بودن
  • He's been out of a job for six months now.
    او اکنون شش ماه است که بیکار بوده است.
کاربرد واژه job به معنای شغل
واژه job به معنای "شغل" به کاری گفته می‌شود که مردم برای پول درآوردن انجام می‌دهند. مثلا:
"a part-time job" (یک کار نیمه‌وقت)

2 وظیفه مسئولیت

معادل ها در دیکشنری فارسی: وظیفه
مترادف و متضاد duty responsibility task work
  • 1.I've got various jobs around the house.
    1. من مسئولیت‌ها [وظایف] مختلفی در خانه دارم.
  • 2.It's not my job to lock up!
    2. بستن درها و پنجره‌ها وظیفه من نیست!
to be one's job to do something
انجام کاری وظیفه کسی بودن
  • I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake.
    می‌دانم که وظیفه من نیست که بگویم چطور زندگی‌ات را اداره کنی، اما فکر می‌کنم که مرتکب اشتباه شده‌ای.
کاربرد واژه job به معنای وظیفه
واژه job به معنای "وظیفه" به کار یا عمل خاصی گفته می‌شود که شما مجبور به انجام دادنش هستید. مثلا:
".I've got various jobs around the house to do" (من در خانه وظایف زیادی برای انجام دادن دارم.)
واژه job معنای "مسئولیت" نیز می‌دهد. مثلا:
".I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake" (می‌دانم که وظیفه [مسئولیت] من نیست که بگویم چطور زندگی‌ات را اداره کنی، اما فکر می‌کنم که مرتکب اشتباه شده‌ای.)

3 جرم (به‌ویژه سرقت) دزدی

مترادف و متضاد burglary crime felony robbery
  • 1.He did a series of daring bank jobs.
    1. او یک سری سرقت شجاعانه از بانک انجام داد.
  • 2.He got six months for that last job he did.
    2. او برای آخرین جرمی که مرتکب شد، شش ماه زندانی شد.

4 چیز

informal
مترادف و متضاد object
  • 1.It's real wood—not one of those plastic jobs.
    1. این چوب واقعی است؛ نه یکی از آن چیزهای پلاستیکی.
  • 2.Pass me that little weird job.
    2. آن چیز عجیب را به من بده.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان