[فعل]

to live on

/lɪv ɑn/
فعل گذرا
[گذشته: lived on] [گذشته: lived on] [گذشته کامل: lived on]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 (با میزان معینی پول) زندگی کردن

  • 1.We lived on very little when we first got married.
    1. وقتی تازه ازدواج کرده بودیم، با (پول) بسیار کمی زندگی می‌کردیم.
  • 2.You can't live on forty pounds a week.
    2. نمی‌توانی با چهل پوند در هفته زندگی کنی.

2 فقط غذای بخصوصی را خوردن زنده ماندن (توسط غذایی معین)

disapproving
  • 1.I more or less live on pasta.
    1. من کم‌و‌بیش با پاستا زنده‌ام [من کم‌وبیش (فقط) پاستا می‌خورم].
  • 2.She lives on burgers.
    2. او فقط برگر می‌خورد.

3 باقی ماندن

  • 1.Her memory lives on in our hearts.
    1. خاطره او در قلب‌های ما باقی خواهد ماند [باقی است].
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان