[فعل]

to misplace

/ˌmɪsˈpleɪs/
فعل گذرا
[گذشته: misplaced] [گذشته: misplaced] [گذشته کامل: misplaced]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 گم کردن در جای اشتباه قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن و جای آن را فراموش کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: گم کردن
مترادف و متضاد mislay
  • 1.Oh dear, I seem to have misplaced the letter.
    1. اوه خدای من، ظاهراً نامه را جا گذاشته‌ام.
  • 2.She misplaced her keys so often that her secretary used to carry spare ones for her.
    2. او آنقدر زیاد کلیدهایش را گم می‌کرد که منشی‌اش برای او کلید یدک به همراه داشت.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان