[فعل]

to sparkle

/ˈspɑːrkl/
فعل ناگذر
[گذشته: sparkled] [گذشته: sparkled] [گذشته کامل: sparkled]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 درخشیدن برق زدن، تلألؤ داشتن

  • 1.Her eyes sparkled with excitement.
    1. چشمان او از هیجان برق زد.
  • 2.The lake was sparkling in the sunlight.
    2. برکه زیر نور خورشید می‌درخشید.

2 پرانرژی و سرحال شدن سرزنده شدن

  • 1.After a glass of wine, she began to sparkle.
    1. بعد از یک جام شراب، او کم‌کم پرانرژی و سرحال شد.
[اسم]

sparkle

/ˈspɑːrkl/
غیرقابل شمارش

3 درخشش برق، تلالو

معادل ها در دیکشنری فارسی: برق تلالو
the sparkle of diamonds
درخشش الماس‌ها

4 شور و نشاط سرزندگی، جوش و خروش

مترادف و متضاد liveliness
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان