[فعل]

to take off

/teɪk ɔf/
فعل ناگذر
[گذشته: took off] [گذشته: took off] [گذشته کامل: taken off]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 از زمین بلند شدن (هواپیما) پرواز کردن

معادل ها در دیکشنری فارسی: پرواز کردن
مترادف و متضاد depart leave land
  • 1.The plane took off an hour late.
    1. هواپیما یک ساعت دیر از زمین بلند شد.
to take off from somewhere
از جایی بلند شدن
  • The plane has been cleared to take off from runway 3.
    به هواپیما اجازه داده شده است که از باند 3 پرواز کند [از زمین بلند شود].

2 موفق شدن با موفقیت روبه‌رو شدن، محبوب شدن

مترادف و متضاد become successful flourish
  • 1.The business has really taken off this year and has made quite a profit.
    1. کسب و کار امسال واقعاً موفق بوده است و خیلی سود داده است.
  • 2.The new magazine has really taken off.
    2. آن مجله جدید خیلی محبوب شده‌است.
  • 3.The waitresses are quite rude. If you hire new ones, your sales will probably take off.
    3. پیشخدمت‌ها خیلی گستاخ هستند. اگر پیشخدمت‌های جدید استخدام کنید، فروشتان احتمالاً موفق خواهد شد [بالا خواهد رفت].

3 مرخصی گرفتن

to take (a period of time) off/to take off (a period of time)
زمانی مرخصی گرفتن
  • 1. He took off two weeks in September.
    1. او دو هفته در سپتامبر (از کار) مرخصی گرفت.
  • 2. I've decided to take a few days off next week.
    2. من تصمیم گرفته‌ام هفته بعد چند روز مرخصی بگیرم.

4 درآوردن (لباس، کفش و...) کندن، برداشتن (کلاه یا عینک)

مترادف و متضاد remove put on
to take something off/to take off something
چیزی را درآوردن
  • 1. Can I take off my coat?
    1. می‌توانم پالتویم را دربیاورم؟
  • 2. He took off his shoes.
    2. او کفش‌هایش را (از پا) درآورد.
  • 3. He took off my wet boots and made me sit by the fire.
    3. او چکمه‌های خیس مرا درآورد و مجبورم کرد کنار آتش بنشینم.
  • 4. Mary took her clothes off.
    4. "مری" لباس‌هایش را درآورد.
  • 5. Please take off your sunglasses.
    5. لطفاً عینک آفتابی‌ات را بردار.

5 (با عجله) رفتن با عجله (جایی را) ترک کردن

informal
مترادف و متضاد depart leave split
  • 1.I'm going to take off now.
    1. الان می‌خواهم بروم [اینجا را ترک کنم].
  • 2.When he saw me coming he took off in the opposite direction.
    2. وقتی که دید من دارم می‌آیم، از مسیر مخالف [روبه‌رو] رفت.

6 ادا درآوردن تقلید کردن

مترادف و متضاد imitate impersonate
to take someone off
ادای کسی را درآوردن
  • She's really good at taking people off.
    او خیلی در درآوردن ادای دیگران خوب است [مهارت دارد].

7 بیرون آوردن (از بازی، نمایش و ...) بیرون کشیدن، متوقف کردن

to take someone off (after a period of time)
کسی را (بعد از مدت زمانی) بیرون آوردن
  • 1. He was taken off after twenty minutes.
    1. او بعد از بیست دقیقه بیرون آورده شد.
  • 2. The show was taken off because of poor ratings.
    2. آن برنامه به‌خاطر آمار پایین بینندگان متوقف شد.

8 کوتاه کردن (مو) قطع کردن (اعضای بدن)

مترادف و متضاد remove
  • 1.The hairdresser asked me how much she should take off.
    1. آن آرایشگر از من پرسید که باید چقدر (از موهایم را) کوتاه کند.
to take something off
چیزی را قطع کردن
  • The explosion nearly took his arm off.
    آن انفجار نزدیک بود دستش را قطع کند.

9 کسر کردن کاستن، کم کردن

مترادف و متضاد reduce
to take a number/money off something
عددی/پولی از چیزی کسر کردن
  • 1. He took $10 off the bill.
    1. او 10 دلار از صورتحساب کسر کرد.
  • 2. Why did the manager take $5 off my bill?
    2. چرا سرپرست 5 دلار از صورتحساب من کم کرد؟

10 جمع کردن (بازار) عرضه نکردن

to take something off something
چیزی را از چیزی جمع کردن
  • The slimming pills were taken off the market.
    قرص‌های لاغری از بازار جمع شده بود.

11 برداشتن (از کار، موقعیت یا وسیله) برکنار کردن، خلع کردن

مترادف و متضاد dismiss remove
to take somebody off something
کسی را از چیزی برکنار کردن
  • The officer leading the investigation has been taken off the case.
    افسر مسئول تحقیقات از آن پرونده برداشته [برکنار] شده است.
to take something off someone
چیزی از کسی برداشتن
  • After three days she was taken off the ventilator.
    پس از سه روز، دستگاه تنفس مصنوعی از او برداشته شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان