Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
1 . از زمین بلند شدن (هواپیما)
2 . موفق شدن
3 . مرخصی گرفتن
4 . درآوردن (لباس، کفش و...)
5 . (با عجله) رفتن
6 . ادا درآوردن
7 . بیرون آوردن (از بازی، نمایش و ...)
8 . کوتاه کردن (مو)
9 . کسر کردن
10 . جمع کردن (بازار)
11 . برداشتن (از کار، موقعیت یا وسیله)
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
to take off
/teɪk ɔf/
فعل ناگذر
[گذشته: took off]
[گذشته: took off]
[گذشته کامل: taken off]
مشاهده در دیکشنری تصویری
صرف فعل
1
از زمین بلند شدن (هواپیما)
پرواز کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی:
پرواز کردن
مترادف و متضاد
depart
leave
land
1.The plane took off an hour late.
1. هواپیما یک ساعت دیر از زمین بلند شد.
to take off from somewhere
از جایی بلند شدن
The plane has been cleared to take off from runway 3.
به هواپیما اجازه داده شده است که از باند 3 پرواز کند [از زمین بلند شود].
2
موفق شدن
با موفقیت روبهرو شدن، محبوب شدن
مترادف و متضاد
become successful
flourish
1.The business has really taken off this year and has made quite a profit.
1. کسب و کار امسال واقعاً موفق بوده است و خیلی سود داده است.
2.The new magazine has really taken off.
2. آن مجله جدید خیلی محبوب شدهاست.
3.The waitresses are quite rude. If you hire new ones, your sales will probably take off.
3. پیشخدمتها خیلی گستاخ هستند. اگر پیشخدمتهای جدید استخدام کنید، فروشتان احتمالاً موفق خواهد شد [بالا خواهد رفت].
3
مرخصی گرفتن
to take (a period of time) off/to take off (a period of time)
زمانی مرخصی گرفتن
1. He took off two weeks in September.
1. او دو هفته در سپتامبر (از کار) مرخصی گرفت.
2. I've decided to take a few days off next week.
2. من تصمیم گرفتهام هفته بعد چند روز مرخصی بگیرم.
4
درآوردن (لباس، کفش و...)
کندن، برداشتن (کلاه یا عینک)
معادل ها در دیکشنری فارسی:
برداشتن
برهنه شدن
درآوردن
لخت شدن
کندن لباس
کندن
مترادف و متضاد
remove
put on
to take something off/to take off something
چیزی را درآوردن
1. Can I take off my coat?
1. میتوانم پالتویم را دربیاورم؟
2. He took off his shoes.
2. او کفشهایش را (از پا) درآورد.
3. He took off my wet boots and made me sit by the fire.
3. او چکمههای خیس مرا درآورد و مجبورم کرد کنار آتش بنشینم.
4. Mary took her clothes off.
4. "مری" لباسهایش را درآورد.
5. Please take off your sunglasses.
5. لطفاً عینک آفتابیات را بردار.
5
(با عجله) رفتن
با عجله (جایی را) ترک کردن
informal
مترادف و متضاد
depart
leave
split
1.I'm going to take off now.
1. الان میخواهم بروم [اینجا را ترک کنم].
2.When he saw me coming he took off in the opposite direction.
2. وقتی که دید من دارم میآیم، از مسیر مخالف [روبهرو] رفت.
6
ادا درآوردن
تقلید کردن
مترادف و متضاد
imitate
impersonate
to take someone off
ادای کسی را درآوردن
She's really good at taking people off.
او خیلی در درآوردن ادای دیگران خوب است [مهارت دارد].
7
بیرون آوردن (از بازی، نمایش و ...)
بیرون کشیدن، متوقف کردن
to take someone off (after a period of time)
کسی را (بعد از مدت زمانی) بیرون آوردن
1. He was taken off after twenty minutes.
1. او بعد از بیست دقیقه بیرون آورده شد.
2. The show was taken off because of poor ratings.
2. آن برنامه بهخاطر آمار پایین بینندگان متوقف شد.
8
کوتاه کردن (مو)
قطع کردن (اعضای بدن)
مترادف و متضاد
remove
1.The hairdresser asked me how much she should take off.
1. آن آرایشگر از من پرسید که باید چقدر (از موهایم را) کوتاه کند.
to take something off
چیزی را قطع کردن
The explosion nearly took his arm off.
آن انفجار نزدیک بود دستش را قطع کند.
9
کسر کردن
کاستن، کم کردن
مترادف و متضاد
reduce
to take a number/money off something
عددی/پولی از چیزی کسر کردن
1. He took $10 off the bill.
1. او 10 دلار از صورتحساب کسر کرد.
2. Why did the manager take $5 off my bill?
2. چرا سرپرست 5 دلار از صورتحساب من کم کرد؟
10
جمع کردن (بازار)
عرضه نکردن
to take something off something
چیزی را از چیزی جمع کردن
The slimming pills were taken off the market.
قرصهای لاغری از بازار جمع شده بود.
11
برداشتن (از کار، موقعیت یا وسیله)
برکنار کردن، خلع کردن
مترادف و متضاد
dismiss
remove
to take somebody off something
کسی را از چیزی برکنار کردن
The officer leading the investigation has been taken off the case.
افسر مسئول تحقیقات از آن پرونده برداشته [برکنار] شده است.
to take something off someone
چیزی از کسی برداشتن
After three days she was taken off the ventilator.
پس از سه روز، دستگاه تنفس مصنوعی از او برداشته شد.
تصاویر
کلمات نزدیک در دیکشنری تصویری
take note
take on the chin
take it easy
take into account
take name in vain
take on
take out
take over
take part
take stock of
کلمات نزدیک
take notice of
take notes
take measures
take lessons
take leave of one's senses
take off the hubcap with this screwdriver.
take off your raincoat and hang it up.
take off your watch before swimming.
take offence
take on
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان