[فعل]

balancer

/balɑ̃se/
فعل گذرا
[فعل کمکی: avoir ]

1 تاب دادن تکان دادن

  • 1.Balancer un enfant pour l'endormir
    1. بچه‌ای را تکان دادن تا خوابش ببرد

2 تعادل (چیزی را) حفظ کردن متعادل نگه داشتن

  • 1.Balancer un compte
    1. تعادل حساب بانکی را حفظ کردن

3 تردید داشتن مردد بودن

  • 1.Il balançait encore et ne pouvait se décider.
    1. او همچنان تردید داشت و نمی‌توانست تصمیم بگیرد.
  • 2.Son cœur balançait entre ces deux hommes.
    2. قلبش [دلش] بین این دو مرد مردد بود.

4 خلاص شدن مرخص کردن

  • 1.Il a balancé ses vieux vêtements.
    1. او خودش را از شر لباس‌های کهنه‌اش خلاص کرد.
  • 2.Il veut balancer son employé.
    2. او می‌خواهد کارمندش را مرخص کند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان