[فعل]

conduire

/kɔ̃dɥiʀ/
فعل بی قاعده فعل گذرا و ناگذر
[گذشته کامل: conduit] [حالت وصفی: conduisant] [فعل کمکی: avoir ]

1 رانندگی کردن راندن

مترادف و متضاد diriger
conduire une voiture
اتومبیلی را راندن
  • Je peux conduire la voiture.
    من ماشین را می‌رانم.
conduire bien/mal/à 5 h...
خوب/بد/سر ساعت 5... رانندگی کردن
  • 1. J'ai appris à conduire à dix-huit ans.
    1. رانندگی کردن را در 18 سالگی یاد گرفته‌ام.
  • 2. M.Dupont conduit bien, il sait bien diriger les voitures.
    2. آقای "دوپون" خوب رانندگی می‌کند، او راندن اتومبیل را به خوبی می‌داند.

2 پیش بردن منتهی کردن، رساندن

مترادف و متضاد acheminer mener transmettre
conduire quelqu'un à quelque part
کسی را تا جایی پیش بردن
  • 1. Ce chemin vous conduit au château.
    1. این راه شما را تا کاخ پیش می‌برد. [می‌رساند]
  • 2. Le cowboy a conduit son cheval à l'écurie.
    2. گاوچران اسبش را تا اصطبل پیش برد.
  • 3. Les panneaux nous ont conduits jusqu'ici.
    3. علائم ما را تا اینجا پیش بردند.

3 بردن رساندن، با ماشین رساندن

مترادف و متضاد emmener
conduire quelqu'un (à quelque part)
کسی را (به جایی) بردن
  • 1. Je te conduirai chez le docteur.
    1. می‌برمت پیش دکتر. [با ماشین می‌رسانمت دکتر.]
  • 2. La taxi me conduit à la gare.
    2. تاکسی من را به ایستگاه می‌برد.
  • 3. Tu peux conduire cet enfant à l'école ?
    3. تو می‌توانی این بچه را به مدرسه ببری؟ [با ماشینت برسانی؟]

4 مدیریت کردن اداره کردن، رهبری کردن

مترادف و متضاد administrer diriger gérer
conduire une affaire/une entreprise
کاری/شرکتی را اداره کردن
  • 1. C'est M. Bakeri qui conduit l'entreprise.
    1. آقای باقری کسی است که شرکت را اداره می‌کند.
  • 2. Je doit conduire mes affaires.
    2. باید کارهایم را مدیریت کنم.

5 وادار کردن موجب شدن، باعث شدن، منجر شدن

مترادف و متضاد acculer réduire
conduire quelqu'un à quelque chose
کسی را به کاری وادار کردن
  • 1. Ça me conduit à te tuer.
    1. وادارم می‌کند [موجب می‌شود] تو را بکشم.
  • 2. Le harcèlement moral a conduit certaines personnes au suicide.
    2. تعرض اخلاقی، بعضی افراد را به خودکشی وادار می‌کند.
  • 3. Sa politique nous conduit à l'inflation.
    3. سیاست او، ما را به سمت تورم می‌برد. [موجب تورم می‌شود]

6 رفتار کردن برخورد کردن (se conduire)

مترادف و متضاد agir se comporter
se conduire courageusement/avec gentillesse...
شجاعانه/با مهربانی... رفتار کردن
  • 1. Elles se sont conduites courageusement.
    1. آنها شجاعانه رفتار کردند.
  • 2. Il s’est mal conduit.
    2. او بد رفتار کرد.
  • 3. Je me comporte avec indulgence.
    3. من با مدارا رفتار می‌کنم.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان