[اسم]

l'enfant

/ɑ̃fɑ̃/
قابل شمارش مذکر
[جمع: enfants] [مونث: enfant]

1 بچه کودک، فرزند

مترادف و متضاد fille fils
  • 1.Cet homme est un enfant de notre village.
    1. این مرد، فرزند روستای ماست.
  • 2.Monsieur et Madame Durant ont deux enfants.
    2. آقا و خانوم ''دوران'' دو فرزند دارند.
attendre un enfant
منتظر بچه بودن [باردار بودن]
  • 1. Monsieur et Madame Dupon attendent un enfant.
    1. خانم و آقای دوپون منتظر بچه‌شان هستند. [خانم دوپون باردار است.]
  • 2. Un tiers des femmes attendent leur deuxième enfant trop rapidement après la naissance du premier.
    2. یک سوم زنان پس از تولد فرزند اول، به سرعت فرزند دومشان را باردار می‌شوند.
[صفت]

enfant

/ɑ̃fɑ̃/
غیرقابل مقایسه

2 بچه‌بازی بچه، احمق

مترادف و متضاد naïve
faire l'enfant
بچه‌بازی درآوردن
  • 1. Elle a 25 ans, mais elle fait toujours l'enfant.
    1. 25 ساله است اما هنوز بچه‌بازی درمی‌آورد.
  • 2. Ne faites pas l'enfant, nous savons que vous mentez.
    2. بچه‌بازی درنیاورید. می‌دانیم که دروغ می‌گویید.
rester/être enfant
بچه بودن/ماندن
  • 1. Il est enfant, il ne sais pas quoi faire.
    1. بچه است، هنوز نمی‌داند چه کار کند.
  • 2. Ses amies sont restées très enfants.
    2. دوستانش هنوز بچه‌ اند. [احمق اند.]
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان