[صفت]

gros

/gʀo/
قابل مقایسه
[حالت مونث: grosse] [مذکر قبل از حرف صدادار: gros] [جمع مونث: grosses] [جمع مذکر: gros]

1 چاق حجیم

مترادف و متضاد corpulent fort obèse volumineux menu mince svelte
une grosse femme/un gros homme
زنی چاق/مردی چاق
  • 1. Il est un peu gros. Les gros hommes ne me plaîsent pas.
    1. او قدری چاق است. مردان چاق را دوست ندارم.
  • 2. Il était gros et il avait un ventre comme un tonneau.
    2. او چاق بود و شکمی مثل بشکه داشت.
  • 3. Je suis trop grosse pour porter ça ! Je suis une grosse femme.
    3. من بیش از اندازه چاق هستم که بتوانم آن را بپوشم. من یک زن چاقم.
une grosse femme یا une femme grosse
دقت کنید که une grosse femme به معنی «زنی چاق» است ولی une femme grosse به معنی «زنی باردار» است.

2 بزرگ درشت

مترادف و متضاد énorme grand massif fin petit
gros(ses) yeux/nez/pomme...
چشمان/بینی/سیب... درشت [بزرگ]
  • 1. Elle a de très gros yeux.
    1. او چشمان بسیار درشتی دارد.
  • 2. Elle ne conduit que les grosses voitures.
    2. او فقط خودروهای بزرگ را می‌راند.
  • 3. J'ai mangé une grosse pomme.
    3. من سیبی درشت خوردم.

3 قابل توجه زیاد، بسیار، شدید

مترادف و متضاد appréciable grand grave sérieux bénin faible léger
un(e) gros(ses) travaux/dégâts...
کارها/خسارات... قابل توجه
  • 1. L'entreprise fait de gros bénéfices.
    1. شرکت سودهای بزرگی می‌کند.
  • 2. Mon père a subi des gros dégâts dans son travail.
    2. پدرم در کارش خسارات زیادی را متحمل شد.
gros(ses) chaleurs/froid...
گرما/سرما... شدید [زیاد، قابل توجه]
  • 1. C'est la période des grosses chaleurs.
    1. الان دوران گرمای شدید است.
  • 2. Quel gros froid ! Je serais enrhumé !
    2. چه سرمای شدیدی! شاید سرما بخورم.

4 مستهجن گستاخانه، بی‌ادبانه

مترادف و متضاد grossier vulgaire fin
gros mots
حرف‌های مستهجن[فحش]
  • 1. Il profère des gros mots.
    1. او حرف‌های مستهجن می‌زند.
  • 2. N'écoute pas ses gros mots.
    2. به فحش‌هایش گوش نده.

5 (آب‌وهوا) خراب بد

مترادف و متضاد étouffant
un gros temps/une grosse mer
آب‌وهوای خراب/دریای خراب [طوفانی]
  • 1. La mer est grosse, rentre !
    1. دریا خراب است، برگرد خانه.
  • 2. Ne vous promenez pas par ce fros temps.
    2. در این آب‌وهوای خراب گردش نکنید.
[قید]

gros

/gʀo/
قابل مقایسه

6 زیاد بسیار

مترادف و متضاد beaucoup
risquer/faire/gagner... gros
بسیار خطر کردن/انجام دادن/به‌دست آوردن...
  • 1. Elle donnerait gros pour savoir comment faire.
    1. او برای اینکه بفهمد چه باید بکند، بسیار هزینه می‌کند.
  • 2. Nous risquons gros dans cette affaire.
    2. ما در این کار بسیار خطر می‌کنیم.
[اسم]

le gros

/gʀo/
قابل شمارش مذکر

7 عمده‌فروشی

commerce de gros/des prix de gros.
کسب‌وکار عمده‌فروشی/قیمت‌های عمده‌فروشی
  • Ils pratiquent des prix de gros.
    آنها قیمت‌های عمده‌فروشی را استفاده می‌کنند.
en gros
به‌صورت عمده (فروشی)
  • Nous achetons en gros.
    ما به‌صورت عمده خرید می‌کنیم.

8 قسمت عمده بخش اساسی

مترادف و متضاد essentiel
le gros de quelque chose
قسمت عمده چیزی
  • 1. Le gros de mes affaires est en train d'avoir lieu.
    1. قسمت عمده کارهایم در حال اتفاق افتادن است.
  • 2. Le plus gros du problème est résolu.
    2. عمده‌ترین قسمت این مشکل حل شد.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان