[فعل]

inventer

/ɛ̃vɑ̃te/
فعل گذرا و ناگذر

1 اختراع کردن

2 از خود درآوردن ساختن، سرهم کردن

  • 1.Elle a encore inventé une histoire extravagante.
    1. او باز هم یک داستان عجیب و غریب سرهم کرده است.
  • 2.Je ne sais pas qui a inventé cette expression.
    2. من نمی‌دانم چه کسی این اصطلاح را از خود درآورده است.

3 (عامیانه) در سر پروراندن خیال پردازی کردن، خواب چیزی را دیدن (s'inventer)

  • 1.Lassée par son quotidien, Marion s'invente une vie meilleure.
    1. خسته از (زندگی) روزانه‌اش، "ماریون" زندگی بهتری در سر می‌پروراند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان