[فعل]

paralyser

/paʁalizˈe/
فعل گذرا
[گذشته کامل: paralysé] [حالت وصفی: paralysant] [فعل کمکی: avoir ]

1 فلج کردن

  • 1.Un accident l'a paralysé.
    1. تصادفی او را فلج کرد.

2 از کار انداختن مختل کردن

  • 1.Grève qui paralyse les transports en commun
    1. اعتصابی که حمل و نقل عمومی را مختل کرد.
  • 2.Le froid paralyse les membres.
    2. سرما اعضای بدن را از کار می‌اندازد.

3 بر جای خود میخکوب کردن بر جای خود میخکوب شدن

  • 1.Examinateur qui paralyse les candidats.
    1. امتحان گیرنده‌ای که داوطلب را بر جای خود میخکوب کرد.
  • 2.Paralyser par l'émotion
    2. از احساسات بر جای خود میخکوب شدن
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان