[فعل]

se retrouver

/ʀ(ə)tʀuve/
فعل بازتابی
[گذشته کامل: retrouvé] [حالت وصفی: retrouvant] [فعل کمکی: être ]

1 همدیگر را دیدن همدیگر را یافتن، به هم رسیدن

مترادف و متضاد se rencontrer se revoir
se retrouver quelque part
همدیگر را جایی دیدن
  • 1. Nous nous retrouverons dans la station Saint-Lazare.
    1. در ایستگاه "سن لزر" به هم خواهیم رسید [همدیگر را خواهیم یافت].
  • 2. On s'était retrouvés là-bas.
    2. آن جا همدیگر را دیده بودند.

2 دوباره پیدا کردن دوباره به‌دست آوردن (retrouver)

مترادف و متضاد obtenir trouver
retrouver une occasion/un travail...
موقعیتی/کاری... را دوباره به‌دست آوردن [دوباره پیدا کردن]
  • 1. C'est une occasion que tu ne retrouveras jamais.
    1. این فرصتی است که تو هیچ‌گاه دوباره به دست نخواهی آورد.
  • 2. Il n'a pu retrouver le même tissu.
    2. او نتوانست همان پارچه را دوباره پیدا کند.

3 ناگهان خود را در موقعیتی دیدن ناگهان حسی پیدا کردن

مترادف و متضاد se sentir
se retrouver quelque part
خود را در جایی دیدن
  • J'ai roulé pendant 10 minutes et me suis finalement retrouvé dans la ville voisine.
    به مدت 10 دقیقه رانندگی کردم و در نهایت، ناگهان خودم را در شهر مجاور دیدم [یافتم].
se retrouver seul/sans argent/triste...
خود را تنها/بی‌پول/ناراحت... دیدن
  • 1. Après la mort de ma femme, je me suis retrouvé seul.
    1. بعد از مرگ زنم، ناگهان خودم را تنها دیدم [حس کردم].
  • 2. Il se sont retrouvés sans argent après avoir été volé.
    2. پس از آنکه مالشان را دزدیدند، خودشان را بی‌پول دیدند.

4 راه خود را پیدا کردن به سمت چیزی رفتن، به چیزی گرایش پیدا کردن

مترادف و متضاد s'orienter
se retrouver dans quelque chose
راه خود را در چیزی یا جایی پیدا کردن
  • 1. Je n'aime pas me retrouver dans ce calculs.
    1. دوست ندارم به سمت حساب و کتاب بروم.
  • 2. Je ne me retrouvais pas dans cette ville où toutes les maisons se ressemblent.
    2. من در این شهر که همه خانه‌ها به هم شبیه هستند، راه خود را پیدا نمی‌کردم.
دقت کنید که معنای انتزاعی این فعل هم مدنظرمان است.

5 پیدا کردن بازیافتن، یافتن (retrouver)

مترادف و متضاد recouvrer récupérer perdre
retrouver (un objet perdu/personne disparue)
(شی گمشده/فرد گمشده) را پیدا کردن
  • 1. J’ai retrouvé mon ami.
    1. دوستم را پیدا کردم.
  • 2. La police a retrouvé les malfaiteurs.
    2. پلیس، مجرمان را پیدا کرد.
retrouver son calme/la vue
آرامش خود/بینایی خود را بازیافتن
  • 1. J'avais retrouvé mon calme.
    1. آرامشم را بازیافته بودم.
  • 2. ll a retrouvé la vue.
    2. او بینایی‌اش را بازیافت.

6 دیدن (retrouver)

مترادف و متضاد rattraper
retrouver quelqu'un
کسی را دیدن
  • 1. Je dois la retrouver à 13 heures au restaurant.
    1. باید ساعت 1 ظهر در رستوران ببینمش.
  • 2. Un prisonnier qui retrouve sa famille après des années.
    2. یک زندانی که پس از مدت‌ها خانواده‌اش را می‌بیند.
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان