Toggle drawer
menu
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
عربی به فارسی
اسپانیایی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
keyboard
×
À
à
Æ
æ
Ç
ç
È
è
É
é
Ê
ê
Ë
ë
Î
î
Ï
ï
Ô
ô
Œ
œ
Ù
ù
Û
û
Ü
ü
1 . حس کردن
2 . بو کردن
3 . بو دادن
4 . خود را (در حالتی) احساس کردن
5 . تحمل کردن
6 . احساس کردن
خانه
انتخاب دیکشنری
انگلیسی به فارسی
آلمانی به فارسی
فرانسه به فارسی
ترکی استانبولی به فارسی
صرف فعل
وبسایت آموزشی
درباره ما
تماس با ما
[فعل]
sentir
/sɑ̃tiʀ/
فعل گذرا
[گذشته کامل: senti]
[حالت وصفی: sentant]
[فعل کمکی: avoir ]
صرف فعل
1
حس کردن
احساس کردن
sentir le froid/la faim/une piqûre...
احساس سرما/گرسنگی/گزیدگی... کردن
1. « Ça t’a fait mal ? » — « Non, je n’ai rien senti. »
1. _ دردت گرفت؟ _ نه، هیچ چیزی حس نکردم.
2. Il fait froid, je le sens.
2. هوا سرد است، حسش میکنم.
2
بو کردن
بوی (چیزی را) حس کردن، استشمام کردن
مترادف و متضاد
flairer
humer
sentir le parfum/l'odeur...
عطری/ رایحهای... را بو کردن
1. Est-ce que tu sens l’ail dans le rôti ?
1. مزه سیر را در گوشت حس میکنی؟
2. J'aime sentir l'odeur de l'herbe coupée.
2. بوکردن چمن تازه کوتاهشده را دوست دارم.
3. Je sens le parfum de maman.
3. عطر مادرم را حس میکنم.
3
بو دادن
مترادف و متضاد
fleurer
puer
1.Cette poubelle sent.
1. این سطل زباله بو میدهد. [بوی گند میدهد.]
sentir bon/mauvais/la vanille...
بوی خوب/بد/وانیل... دادن
1. Cette cire sent bon.
1. این موم بوی خوبی میدهد.
2. Cette crème sent la vanille.
2. این کرم بوی وانیل میدهد.
4
خود را (در حالتی) احساس کردن
حس کردن
(se sentir)
مترادف و متضاد
s'estimer
se juger
se manifester
se sentir seul/jolie...
خود را تنها/خوب/زیبا... احساس کردن
1. Elle se sent assez forte pour le faire.
1. خودش را برای انجام آن کار، بسیار قوی حس میکند. [احساس میکند برای انجام آن کار بسیار قوی است.]
2. Nous nous sentons seuls.
2. ما احساس تنهایی میکنیم. [ما خود را تنها احساس میکنیم.]
se sentir bien/mauvais/parfait...
حال کسی خوب/بد/عالی... بودن
Désolé, je ne me sens pas bien.
ببخشید حالم خوب نیست.
5
تحمل کردن
تاب آوردن
informal
مترادف و متضاد
supporter
sentir quelqu'un
کسی را تحمل کردن
1. Ça, c'est plus fort que moi. Je ne peux pas le sentir.
1. این فراتر از توان من است. نمیتوانم تحملش کنم.
2. Il ne peut pas le sentir.
2. نمیتواند تحملش کند.
6
احساس کردن
فکر کردن
مترادف و متضاد
prévoir
ressentir
sentir quelque chose
چیزی را احساس کردن
1. Je sens que vous avez raison.
1. احساس میکنم حق با شماست.
2. Nous avons senti qu'il ne plaisantait pas.
2. احساس کردیم شوخی نمیکرد.
تصاویر
کلمات نزدیک
sentinelle
sentimental
sentiment
sentier battu
sentier balisé
sentir bon
sentir le sapin
sentir mauvais
seoir
sept
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان