I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake.
میدانم که وظیفه من نیست که بگویم چطور زندگیات را اداره کنی، اما فکر میکنم که مرتکب اشتباه شدهای.
کاربرد واژه job به معنای وظیفه
واژه job به معنای "وظیفه" به کار یا عمل خاصی گفته میشود که شما مجبور به انجام دادنش هستید. مثلا:
".I've got various jobs around the house to do" (من در خانه وظایف زیادی برای انجام دادن دارم.)
واژه job معنای "مسئولیت" نیز میدهد. مثلا:
".I know it's not my job to tell you how to run your life, but I do think you've made a mistake" (میدانم که وظیفه [مسئولیت] من نیست که بگویم چطور زندگیات را اداره کنی، اما فکر میکنم که مرتکب اشتباه شدهای.)
3
جرم (بهویژه سرقت)
دزدی
مترادف و متضاد
burglary
crime
felony
robbery
1.He did a series of daring bank jobs.
1.
او یک سری سرقت شجاعانه از بانک انجام داد.
2.He got six months for that last job he did.
2.
او برای آخرین جرمی که مرتکب شد، شش ماه زندانی شد.
4
چیز
informal
مترادف و متضاد
object
1.It's real wood—not one of those plastic jobs.
1.
این چوب واقعی است؛ نه یکی از آن چیزهای پلاستیکی.