1 . محو کردن 2 . مبهم
[فعل]

to obscure

/əbˈskjʊr/
فعل گذرا
[گذشته: obscured] [گذشته: obscured] [گذشته کامل: obscured]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 محو کردن مبهم کردن، کدر کردن

  • 1.The sun was obscured by clouds.
    1. خورشید توسط ابرها محو شده بود.
  • 2.Two new skyscrapers had sprung up, obscuring the view from her window.
    2. دو آسمان‌خراش جدید ساخته شده بود و منظره‌ای که از پنجره‌اش مشخص بود را محو کرد.
[صفت]

obscure

/əbˈskjʊr/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more obscure] [حالت عالی: most obscure]

2 مبهم گنگ، ناشناخته

معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌نام و نشان تاریک مغلق مبهم
مترادف و متضاد lowly unclear unknown clear
  • 1.For some obscure reason, he failed to turn up.
    1. به دلایل مبهمی او نتوانست بیاید.
an obscure German poet
یک شاعر آلمانی ناشناخته
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان