1 . پرداخت کردن 2 . حقوق دادن 3 . فایده داشتن 4 . به سزای عمل خود رسیدن 5 . کردن 6 . حقوق
[فعل]

to pay

/peɪ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: paid] [گذشته: paid] [گذشته کامل: paid]
مشاهده در دیکشنری تصویری

1 پرداخت کردن حساب کردن، پول دادن

مترادف و متضاد pay out settle stiff
to pay something (a bill/debt/fine/ransom ...)
چیزی (قبض/بدهی/جریمه/باج و... ) را پرداخت کردن
  • Did you pay the telephone bill?
    آیا قبض تلفن را پرداخت کردی؟
to pay something to somebody
چیزی را به کسی پرداخت کردن
  • Membership fees should be paid to the secretary.
    هزینه عضویت باید به منشی پرداخت شود.
to pay for something
هزینه چیزی را حساب کردن/پول چیزی را پرداخت کردن
  • 1. Helena paid for the meal.
    1. "هلنا" هزینه غذا را حساب کرد.
  • 2. I'll pay for the tickets.
    2. من پول بلیت‌ها را پرداخت می‌کنم.
to pay in cash/by credit card
نقدی/با کارت اعتباری پرداخت کردن
  • Are you paying in cash or by credit card?
    آیا نقدی می‌پردازید یا با کارت اعتباری؟
to pay cash
پول نقد پرداخت کردن
  • I'll pay cash.
    پول نقد پرداخت می‌کنم.
to pay for somebody to do something
برای انجام کاری به کسی پول دادن
  • Her parents paid for her to go to Jamaica.
    پدر و مادرش پول او را دادند تا به جامائیکا برود [والدینش هزینه‌های رفتن او به جامائیکا را دادند].
to pay something for something
چیزی [مبلغی] بابت چیزی پرداخت کردن
  • He paid $200 for the tickets.
    او دویست دلار بابت بلیت‌ها پرداخت کرد.
to pay somebody (for something)
پول کسی را (در ازای کاری) دادن
  • Would you mind paying the taxi driver?
    می‌شود پول راننده تاکسی را بدهی؟
to pay somebody something
به کسی پولی دادن
  • 1. Have you paid him the rent yet?
    1. آیا اجاره را به او پرداخت کرده‌ای؟
  • 2. He still hasn't paid me the money he owes me.
    2. او هنوز پولی را که به من بدهکار است، به من نداده است.
to pay somebody/something to do something
برای انجام کاری به کسی/چیزی پول دادن
  • I don't pay you to sit around all day doing nothing!
    من به تو پول نمی‌دهم که تمام روز بنشینی و هیچ کاری نکنی!
کاربرد فعل pay به معنای پرداخت کردن و حساب کردن
فعل pay در مفهوم "پرداخت کردن" و "حساب کردن" اشاره دارد به عمل پرداخت پول در قبال یک کالا، خدمات و یا کاری به‌خصوص. مثال:
"?Did you pay the telephone bill" (آیا قبض تلفن را پرداخت کردی؟)

2 حقوق دادن

مترادف و متضاد recompense remunerate
to pay well
خوب حقوق دادن
  • My company pays well.
    شرکت من [شرکتی که من در آن کار می‌کنم] خوب حقوق می‌دهد.
to get paid
حقوق گرفتن
  • She gets paid twice a month.
    او دو بار در ماه حقوق می‌گیرد.
کاربرد فعل pay به معنای حقوق دادن
فعل pay در مفهوم "حقوق دادن" به معنای به کسی پول دادن در ازای انجام کاری به‌خصوص است. مثال:
".My company pays well" (شرکت من [شرکتی که من در آن کار می‌کنم] خوب حقوق می‌دهد.)

3 فایده داشتن سود داشتن، نفع داشتن، مزیت داشتن

مترادف و متضاد pay out return yield
  • 1.Crime doesn't pay.
    1. جرم سودی [فایده] ندارد.
it pays to do something
انجام کاری سود داشتن
  • It pays to keep up to date with your work.
    به‌روز ماندن در کارت سود دارد.
it pays somebody to do something
انجام کاری برای کسی فایده داشتن
  • It would probably pay you to hire an accountant.
    احتمالاً استخدام یک حسابدار برایت فایده خواهد داشت.

4 به سزای عمل خود رسیدن مجازات شدن

مترادف و متضاد be punished suffer
  • 1.You'll pay for that remark!
    1. برای آن اظهار نظر، به سزای عمل خود خواهی رسید!
to pay with one's life
جان خود را از دست دادن/با مرگ به سزای عمل خود رسیدن
  • 1. Many people paid with their lives
    1. افراد زیادی جان خود را از دست دادند.
  • 2. The destroyer would have to pay with his life.
    2. تخریب‌گر باید با مرگ به سزای عمل خود برسد.

5 کردن

مترادف و متضاد bestow give offer
to pay attention
توجه کردن
  • I didn't pay attention to what she was saying.
    من به چیزی که او داشت می‌گفت، توجه نکردم.
to pay tribute to
از (کسی/چیزی) قدردانی کردن
  • The director paid tribute to all she had done for the charity.
    مدیر از تمام کارهایی که او برای خیریه انجام داده بود، قدردانی کرد.
to pay a call on
با کسی دیدار کردن/با کسی ملاقات کردن
  • I'll pay a call on my friends.
    من با دوستانم دیدار خواهم کرد.
to pay (someone) compliments
(از کسی) تعریف کردن
  • He's always paying me compliments.
    او همیشه از من تعریف می‌کند.
[اسم]

pay

/peɪ/
غیرقابل شمارش

6 حقوق دستمزد

معادل ها در دیکشنری فارسی: مزد
مترادف و متضاد payment salary wage
a pay increase/raise/offer/claim
افزایش/بالا رفتن/پیشنهاد/درخواست افزایش حقوق
  • Did you get a pay increase?
    افزایش حقوق گرفتی؟
to make a pay claim
درخواست افزایش حقوق دادن
  • Did you make a pay claim?
    درخواست افزایش حقوق دادی؟
کاربرد اسم pay به معنای حقوق یا دستمزد
معادل فارسی اسم pay "حقوق" یا "دستمزد" است. pay یا حقوق، به پولی گفته می‌شود که در نتیجه انجام کاری به کسی پرداخت می‌شود. مثال:
"?Did you get a pay increase" (افزایش حقوق گرفتی؟)
تصاویر
دانلود اپلیکیشن آموزشی + دیکشنری رایگان