پدر و مادرش پول او را دادند تا به جامائیکا برود [والدینش هزینههای رفتن او به جامائیکا را دادند].
to pay something for something
چیزی [مبلغی] بابت چیزی پرداخت کردن
He paid $200 for the tickets.
او دویست دلار بابت بلیتها پرداخت کرد.
to pay somebody (for something)
پول کسی را (در ازای کاری) دادن
Would you mind paying the taxi driver?
میشود پول راننده تاکسی را بدهی؟
to pay somebody something
به کسی پولی دادن
1.
Have you paid him the rent yet?
1.
آیا اجاره را به او پرداخت کردهای؟
2.
He still hasn't paid me the money he owes me.
2.
او هنوز پولی را که به من بدهکار است، به من نداده است.
to pay somebody/something to do something
برای انجام کاری به کسی/چیزی پول دادن
I don't pay you to sit around all day doing nothing!
من به تو پول نمیدهم که تمام روز بنشینی و هیچ کاری نکنی!
کاربرد فعل pay به معنای پرداخت کردن و حساب کردن
فعل pay در مفهوم "پرداخت کردن" و "حساب کردن" اشاره دارد به عمل پرداخت پول در قبال یک کالا، خدمات و یا کاری بهخصوص. مثال:
"?Did you pay the telephone bill" (آیا قبض تلفن را پرداخت کردی؟)
2
حقوق دادن
مترادف و متضاد
recompense
remunerate
to pay well
خوب حقوق دادن
My company pays well.
شرکت من [شرکتی که من در آن کار میکنم] خوب حقوق میدهد.
to get paid
حقوق گرفتن
She gets paid twice a month.
او دو بار در ماه حقوق میگیرد.
کاربرد فعل pay به معنای حقوق دادن
فعل pay در مفهوم "حقوق دادن" به معنای به کسی پول دادن در ازای انجام کاری بهخصوص است. مثال:
".My company pays well" (شرکت من [شرکتی که من در آن کار میکنم] خوب حقوق میدهد.)
3
فایده داشتن
سود داشتن، نفع داشتن، مزیت داشتن
مترادف و متضاد
pay out
return
yield
1.Crime doesn't pay.
1.
جرم سودی [فایده] ندارد.
it pays to do something
انجام کاری سود داشتن
It pays to keep up to date with your work.
بهروز ماندن در کارت سود دارد.
it pays somebody to do something
انجام کاری برای کسی فایده داشتن
It would probably pay you to hire an accountant.
احتمالاً استخدام یک حسابدار برایت فایده خواهد داشت.
4
به سزای عمل خود رسیدن
مجازات شدن
مترادف و متضاد
be punished
suffer
1.You'll pay for that remark!
1.
برای آن اظهار نظر، به سزای عمل خود خواهی رسید!
to pay with one's life
جان خود را از دست دادن/با مرگ به سزای عمل خود رسیدن
1.
Many people paid with their lives
1.
افراد زیادی جان خود را از دست دادند.
2.
The destroyer would have to pay with his life.
2.
تخریبگر باید با مرگ به سزای عمل خود برسد.
5
کردن
مترادف و متضاد
bestow
give
offer
to pay attention
توجه کردن
I didn't pay attention to what she was saying.
من به چیزی که او داشت میگفت، توجه نکردم.
to pay tribute to
از (کسی/چیزی) قدردانی کردن
The director paid tribute to all she had done for the charity.
مدیر از تمام کارهایی که او برای خیریه انجام داده بود، قدردانی کرد.
معادل فارسی اسم pay "حقوق" یا "دستمزد" است. pay یا حقوق، به پولی گفته میشود که در نتیجه انجام کاری به کسی پرداخت میشود. مثال:
"?Did you get a pay increase" (افزایش حقوق گرفتی؟)